گرهها یکییکی باز میشوند
گفت: خیلی وقتها گرهها یکی یکی ایجاد نمیشن. گاهی بیمقدّمه، همهشون با هم میان. اصلاً گاهی یک جای زندگیت که
گفت: خیلی وقتها گرهها یکی یکی ایجاد نمیشن. گاهی بیمقدّمه، همهشون با هم میان. اصلاً گاهی یک جای زندگیت که
جایی برای احساسات من داری؟ میتوانم از آنها با تو حرف بزنم؟ حوصله شنیدنشان را داری؟ کنجکاوِ شنیدنشان میشوی؟ شرمگین
دیده شدن آدم را تنظیم میکند. به قدر کافی دیده شدن آدم را تنظیم میکند. به شکل مناسب دیده شدن،
خیلی از ما تابِ روبرو شدن با فقرا و فقر آنها را نداریم. شاید بتوانیم به آنها کمک کنیم. شاید
گاهی فکر میکنم زندگی آدم چنین چیزی است: یک جهانِ بزرگ، یک دنیا اتفاق و آدم و چیزِ کنترلناپذیر و
به چشمهایش نگاه کن، صدا و روایتش را بشنو، کمی او را ببین. حالا دیگر نمیتوانی راحت از کنارش بگذری.
نسبت پیچیده، گاه متناقض و اغلب دوسوگرایانهی ما آدمها با یکدیگر همیشه من را به فکر فرو میبرد. ما آدمها
دنیا شلوغ است. خیلی هم شلوغ است. گاهی فکر میکنم مهمترین کاری که باید بکنیم، خلوت کردنِ جهان از چیزهای
گفت: باشه، اصلاً سفر رفتن خوبه. امّا آدم چقدر سفر بره؟ کار با سفر راه نمیافته. اینم یک گزینه است
این اتاق زمانی پُر بود. حالا که برگشتهام از آن همه آدم و میز و صندلی و صدا، خاطره مانده
چیزی از دستم میافتد. به زمین میخورد. میشکند. تماشایش میکنم. مثل قبل نمیشویم، نه من، نه آن چیز و نه
گفت: هر وقت گُم شدی بنویس. پیدا میشی. خودش همیشه مینویسد و پیدا شدنهایش را دیدهام. چندتا دفتر دارد. توی