گفت: از زندگی چی میخوای؟ گفتم: خیلی چیزها. امّا اخیراً یک تردید بزرگ هم توی من بوجود اومده. اینکه …
ما در آغاز بیش از پذیرش مرگ، به انکارِ آن نیاز داریم. مرگ برای روانِ کودکانهمان، باری بیش از …
نوجوان که بودم، وقتی شدیداً نیاز به نوشتن داشتم امّا حرفها و فکرهایم طوری بودند که دلم نمیخواست یا …
امشب دوباره یاد جلال افتادم. همان پسر همسایه که بیست و هفت سال پیش توی تصادف کشته شد. چقدر …
اضطراب، پنجرهای رو به نیستی است. از آن سوی اضطراب میتوانی عدم را ببینی. گویی زندگی خالی میشود و …
صدای سگی از دور میآید. میدانم روزی خواهد رسید که دیگر چنین صدایی را در سکوتِ یک شب پاییزی …
گفت: از زندگی چی میخوای؟ گفتم: خیلی چیزها. امّا اخیراً یک تردید بزرگ هم توی من بوجود اومده. اینکه …
ما در آغاز بیش از پذیرش مرگ، به انکارِ آن نیاز داریم. مرگ برای روانِ کودکانهمان، باری بیش از …
نوجوان که بودم، وقتی شدیداً نیاز به نوشتن داشتم امّا حرفها و فکرهایم طوری بودند که دلم نمیخواست یا …
امشب دوباره یاد جلال افتادم. همان پسر همسایه که بیست و هفت سال پیش توی تصادف کشته شد. چقدر …
اضطراب، پنجرهای رو به نیستی است. از آن سوی اضطراب میتوانی عدم را ببینی. گویی زندگی خالی میشود و …
صدای سگی از دور میآید. میدانم روزی خواهد رسید که دیگر چنین صدایی را در سکوتِ یک شب پاییزی …