جنگهای “شاید”
گفت: “من را جنگی میکشد که هنوز شروع نشده است”. حرفش به دلم نشست. چه کشتهها و زخمیهایی که در
گفت: “من را جنگی میکشد که هنوز شروع نشده است”. حرفش به دلم نشست. چه کشتهها و زخمیهایی که در
گفت: میدونی فرق ما با حیوونای دیگه چیه؟ گفتم: چی؟ گفت: صادقانه بگم، هیچی. گفتم: پس عقل و احساس و
گفت: ما خیلی زیاد نمیدونیم توی این دنیا چه خبره. اصلاً نمیدونم با این همه ندونستن چطور داریم پیش میریم
گفت: هیچوقت عینکِ حیرتت رو زمین گذاشتی؟ گفتم: راستش نه. گفت: مضطرب نمیشی؟ اینکه هی یادت بیفته اینجا چقدر همه
فرمانده گفت: “اسلحههاتون رو بذارید روی زمین. امروز قبل از آموزشِ نشونهگیری کار دیگهای داریم. به پشت و رو به
از من میخواهی خودم را مدام با تو چک کنم؟ قبول. از من میخواهی همانی باشم که تو میخواهی؟ قبول.
اخیراً کشفی کردهام که هربار تایید شدنش هیجانزدهام میکند. فهمیدهام که بعضی آدمها بخشی از وجودشان نوشتاری است. بعضیها بخشی
چیزی رازآلود و بیاننشدنی را تجربه میکنم. چیزی که هر روز نیاز به گفتن از آن و ابراز کردنش را
اسمش را گذاشتهام حد نگه داشتن؛ حد نگه داشتن در اندوه، در خشم، در ترسیدن، در پی گرفتنِ ترس، در
سریال در انتهای شب چندین موضوع را بیآنکه شیرازهاش از هم بپاشد یا کُلاژی بیدروپیکر از آب در بیاید کنارهم
به مرگ بگو کمی دیرتر بیاید. هنوز کارم تمام نشده. هنوز صدایی از آن دور میآید. بگو چیزی عجیب در
خاطره، زمانپریشی میآورد. گذشته را در ذهنت و حتی در تنت زنده میکند و احساساتی را در تو دامن میزند