گاهی هم شاید بارانی بیاید
دست به کلمه که میبرم، اندوه میتراود از میان انگشتانم. به دستانم نگاه میکنم. میترسم. چرا اندوه؟ چرا اینهمه اندوه؟
دست به کلمه که میبرم، اندوه میتراود از میان انگشتانم. به دستانم نگاه میکنم. میترسم. چرا اندوه؟ چرا اینهمه اندوه؟
فکرش را بکن. میلیاردها آدم هر از چندگاه به مرگ فکر میکنند و حتی یک نفرشان نمیتواند قدمی در حل
خیلی از ما بلاتکلیفیم، زن و مرد هم ندارد. امّا در اینجا به طور خاص میخواهم از بلاتکلیفی مردانه بگویم.
کار در حوزه سلامتِ روان در ایران امروز، کار آسانی نیست. مسئله بیشتر اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است تا روانشناختی.
پرسید: زندگی به عنوان یک آدم چه شکلیه؟ گفتم: بستگی داره اون آدم چند سالش باشه، کی باشه، کجا باشه؟
فکر میکنم اغلب ما باید این را گهگاه با خودمان تکرار کنیم که عجیب صرفاً یعنی عجیب. عجیب به معنای
توان سوگواری کردن، مهارت زیستن در جهان چیزهای شکننده است. امّا توانِ سوگواری کردن یعنی چه؟ یعنی کنار آمدنِ تا
تکرار آسیب بدونِ ترمیم، یعنی فرسایش. خیلی وقتها رابطهها در نتیجه همین فرسایش تمام میشوند. جایی که یکی یا هر
“میفهمم، تا جای ممکن میبخشم، امّا فراموش نمیکنم”. گاهی فکر میکنم این اصلیترین چاره برای خشمهای کم یا زیاد ما
گفت: چرا مینویسی؟ گفتم: برای وصل شدن به زندگی. گفت: وصل شدن به زندگی یعنی چی؟ گفتم: دقیق نمیتونم توضیح
گفت: امروز برای تو چه کاری “که چی؟” نداره؟ گفتم: یعنی چی؟ گفت: من فکر میکنم توی هر سنّی یک
گفت: از زندگی چی میخوای؟ گفتم: خیلی چیزها. امّا اخیراً یک تردید بزرگ هم توی من بوجود اومده. اینکه واقعاً