یادداشت‌ها

بازی با وحشتِ خواسته نداشتن

گفت: از زندگی چی میخوای؟ گفتم: خیلی چیزها. امّا اخیراً یک تردید بزرگ هم توی من بوجود اومده. اینکه واقعاً باید این همه چیز خواست؟ گفت: یعنی چی؟ گفتم: ببین، من هم مثل تقریباً همه‌مون، یاد گرفتم که چیزهایی بخوام و سعی کنم بهشون برسم. یاد گرفتم چیزهای زیادی بخوام…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

حرکت از انکار به رویارویی

ما در آغاز بیش از پذیرش مرگ، به انکارِ آن نیاز داریم. مرگ برای روانِ کودکانه‌مان، باری بیش از توان است. برای همین در سال‌ها یا دهه‌های آغازین عمر، مرگ‌آگاهیِ بریده‌بریده و انکار پیوسته‌تری را تجربه می‌کنیم. طبیعت هم معمولاً در این مسیر یاری‌مان می‌کند. تا جایی از عمر، مرگِ…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

روزِ برفی، آدم دیر می‌رسد

نوجوان که بودم، وقتی شدیداً نیاز به نوشتن داشتم امّا حرف‌ها و فکرهایم طوری بودند که دلم نمی‌خواست یا نمی‌توانستم هیچ‌کدامشان را بنویسم، شروع می‌کردم به توصیف یک منظره یا یک اتفاق؛ توصیفی با جزئیات و به دقّت. با این کار، هم حرف‌هایم را می نوشتم و هم نمی‌نوشتم. هم…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

یادآوری هیجانی

امشب دوباره یاد جلال افتادم. همان پسر همسایه که بیست و هفت سال پیش توی تصادف کشته شد. چقدر همه ما رفته بودیم توی لک. محلّه از رونق افتاده بود. کمی بعد هم پدر و مادرش از تک و تا افتادند و از آن خانه رفتند. هربار که یادش می‌افتم…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

اضطراب، انسان است در گاهِ بی‌سِپَری

اضطراب، پنجره‌ای رو به نیستی است. از آن سوی اضطراب می‌توانی عدم را ببینی. گویی زندگی خالی می‌شود و می‌خواهی قلبت را بدهی و از تپیدنش خلاص شوی. اضطراب، گُم شدن است بی‌نشانه‌ای برای پیدا شدن. اضطراب، میل به رها کردنِ خود است، میل به کَندن، بیرون آمدن و خلاص…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

تن دادن به سادگیِ نسیم

صدای سگی از دور می‌آید.  می‌دانم روزی خواهد رسید که دیگر چنین صدایی را در سکوتِ یک شب پاییزی نمی‌شنوم. نسیمی از پنجره می‌آید و خنکی دلنشینی را پخش می‌کند توی اتاق. می‌دانم روزی خواهد رسید که خنکیِ ساده‌ی نسیم را تجربه نمی‌کنم. سکوتِ شب، فرصتی برای فکرهایم شده است…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

بیزاری از ضعیف و مظلوم

دیدنِ فردی ضعیف یا مظلوم در همه‌ی آدم‌ها احساس یکسانی ایجاد نمی‌کند. بعضی همدلی می‌کنند و اگر کاری از دستشان بر بیاید انجام می‌دهند. بعضی امّا تابِ روبرو شدن با ضعف را ندارند و رو برمی‌گردانند. آن‌ها انکار می‌کنند، خودشان را از دایره احساساتِ منفیِ حول فردِ ضعیف بیرون می‌کشند…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

شور است و از دهن افتاده

گفتم: دلم می‌خواهد بخوابم، زیاد، طولانی و شاید برای همیشه. گفت: افسرده‌ای؟ گفتم:نه، افسردگی را می‌شناسم. در کتاب‌ها نشانه‌هایش را خوانده‌ام. آنچه من تجربه می‌کنم افسردگی نیست، مواجهه عریان و طولانی با واقعیتِ دنیاست. من، همه داشته‌هایم را خرج کرده‌ام. زورم به این همه غم نمی‌رسد. گفت: همه‌اش که غم…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

بی‌خانمانیِ انتخابی

گفت: به دنبال یک راهِ گریزم؛ نه “از زندگی” که “در زندگی”. به دنبالِ جایی برای فرار از اضطرابم، فرار از غم، فرار از ملال و فرار از رنج ولی همینجا، یعنی زنده باشم امّا این احساسات را کمتر تجربه کنم. گفتم: مثلاً کجا؟ گفت: جایی که اینقدر نیاز به…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

آن‌قدرها هم ناممکن نیست

خیلی از ما سبکِ زندگیِ خاص خودمان را نداریم. زندگیمان چهل تکّه است و خیلی وقت‌ها عاریتی. می‌دویم امّا اگر کسی بپرسد چرا می‌دوی و چرا به این طرف؟ صادق اگر باشیم، باید بگوییم: “نمی‌دانم، مگر قاعدتاً نباید به این سمت دوید؟” بعضی‌هایمان این رفتن و دویدنِ آشنا امّا نیازموده…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

این جهان، این جهانی نیست که فکر می‌کردیم

این جهان، آن جهانی نیست که فکر می‌کردیم. حتی آن جهانی که بعد از تغییر باورهایمان فکر می‌کردیم آن را شناخته‌ایم هم نیست. این جهان یک وضعیتِ همیشه شکننده‌ی غیرمنصفانه است ‌که اغلب اوقات، شرور‌ترین یا بیمارترین آدم‌ها تصمیمات بزرگش را می‌گیرند. این جهان، جایی است پر از زیبایی‌ها ولی…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

کی می‌افتیم؟

گفتم: کی می‌افتیم؟ گفت: وقتی بِرِسیم. گفتم: شاخه رهایمان نمی‌کند؟ گفت: مگر طوفانی بیاید. گفتم: کِی می‌رسیم؟ گفت: وقتی خیالِ میوه‌ای تازه در خاطر درخت پا بگیرد. آن‌وقت، ما شیرین و رسیده، بی‌اختیار دست‌هایمان را رها می‌کنیم.
مشاهد‌ه‌ی مطلب