بهار و اعتدالِ هوا بر ما هم مثل گیاهان و حیواناتِ دیگر اثر می گذارد. ما هم مثل همه آنها بدنمندیم و همچون هر جزء دیگری از طبیعت، دگرگونیها تنانهای را در مواجهه با این تغییر فصل تجربه میکنیم.
اما آگاهی، حافظه و زبان، مواجههی متفاوتی را با بهار برایمان رقم میزنند. ما دنیای درونیِ انباشته از فکر و خاطرهای داریم و هر چیزی را از مسیر این دنیای درونی تجربه میکنیم. برای همین، گاهی در بهار احساسات متناقضی به سراغمان میآید: وجدی آمیخته با غم، هیجانی آمیخته با اضطراب، شادیای همنشین با ترس، سرزندگیای آمیخته با خستگی و … . همهی اینها امکانِ مواجههای یکدست و رها را با بهار از ما میگیرند؛ مخصوصاً اگر عزیزی را از دست داده باشیم، ترسهای مالی را تجربه کنیم، تنها باشیم، آزادی و امنیتمان در خطر باشد، نگران اتفاقات بدی در آینده باشیم و … .
بارها به این فکر کردهام که تجربهی بهار در شرایطی مثل سالهای اخیر ایران، چه تجربهی متناقضی است؛ خوبی و خوب نیستی، شادی و شاد نیستی، احساس رهایی میکنی و نمیکنی. اما با این احوال عجیب و متناقض چه میتوان کرد؟ من آموختهام به هر دو سویش احترام بگذارم. وجد و هیجانش را تجربه کنم تا هرکجا که شد و غم و اضطرابش را هم بپذیرم اگر از راه رسید. آموختهام در میان مشکلات به وجد آمدن احمقانه و بیخبری نیست و غمگین بودن در میانِ سبزهها و نسیم بهاری هم خبر از بیماری نمیدهد.
انسان با درخت، تفاوتش در همین است: نمیتواند یکسره و رها تنش را به بهار بسپارد.