باران شدید بود، آنقدر که برفپاککن دیگر فایدهای نداشت. چراغهای جاده خاموش بودند و آب رسیده بود به کف ماشین. تنها کار ممکن گاز دادن بیوقفه بود. ترسیده بودیم. فکر میکنی چطور از آن جنگل زنده بیرون آمدیم؟ با خاطره تعریف کردن. گذشته را مرور کردیم و خندیدیم؛ بیوقفه مثل فشردن پدال گاز.
بازی با وحشتِ خواسته نداشتن
گفت: از زندگی چی میخوای؟ گفتم: خیلی چیزها. امّا اخیراً یک تردید بزرگ هم توی من بوجود اومده. اینکه واقعاً