اضطراب چیز عجیبی است؛ هم به وجود آمدنش و هم آرام شدنش. به یکباره گویی یادت افتاده باشد که کودکت در خانه تنهاست، شیر گاز باز است، همه همسایهها رفتهاند سفر و خودت هم گیر افتادهای وسط یک ترافیک طولانی که تا مدتها قصد باز شدن ندارد. همینقدر عجیب و تکاندهنده، اضطراب میآید و جهان پیش رویت را غبارگرفته، آشفته و وهم انگیز میکند. بعد اما نمیفهمی چطور آرام آرام گره از خیالت باز میشود و اضطراب از درونت میرود. جهان غبارگرفته دوباره شفاف میشود، کودکت سر از خانه مادربزگش در میآورد، پنجره نیمهبازِ خانه، گازهای کشنده را بیرون میدهد و ترافیک طولانی و بیانتها روان میشود. اضطراب خیلی وقتها همینقدر عجیب و بیهوا از پا میافتد.
بازی با وحشتِ خواسته نداشتن
گفت: از زندگی چی میخوای؟ گفتم: خیلی چیزها. امّا اخیراً یک تردید بزرگ هم توی من بوجود اومده. اینکه واقعاً