کلمه ها را کنار هم چید، شعرش را گفت. بی رغبت و بی شوق نگاهی به کاغذِ پیش رویش کرد. بلند شد، در اتاق قدم زد. ایستاد. به منظره بیرون پنجره نگاه کرد. باد میآمد. بارانِ نمنمی شروع به باریدن کرده بود. سکوت کرد. برگشت و کاغذِ شعرش را پاره کرد. با خودش فکر کرد چرا جهان با شاعرانگی بر سر مهر نیست؟ همین را روی کاغذ نوشت: “جهان با شاعرانگی بر سر مهر نیست. جهان پر از خشونتِ بی دلیل است. جهان کشتارگاهِ امیدهای آدمی است. جهان، چشم برناکامی گشودن و دیده بر آروز بستن است. جهان … “. لحظه ای مکث کرد. دوباره کاغذ پیش رویش را پاره کرد. جهان همه این ها بود و هیچ کدام نبود. با خودش فکر کرد جهان هر چه هست، عرصه تناقض مدام است: خوشی عمیق در دل ناخوشی سخت، تولد در دل مرگ، گرفتن در دل رها کردن، پُری در دل خالی بودن و … . با خودش فکر کرد هیچ وصفی بهتر از این برای جهان نیست. چهان پر از تعارض و تناقض است. جهان با شاعرانگی بر سر مهر نیست و هست، نیست و هست، نیست و هست. سکوت کرد، سکوتی طولانی. نوشت: “خود را در میان تجربه های زندگی رها کردن و به آن به چشم بازیِ پر از تناقضی نگریستن”.
نفس عمیقی کشید. باران شدیدتر شده بود.