ما نه آنقدر خوبیم و نه آنقدر بد. همهی ما آدمهایی معمولی هستیم؛ یکی از هشت میلیارد آدم زنده روی کره زمین که هر کسی هم بشویم، آخرش میمیریم. همین حقیقت سادهی تکراری، یکی از رهاییبخشترین آموزههای طول تاریخ است. میپرسید چرا؟ پاسخش ساده است: اغلب ما در تلاش برای تبدیل شدن به تصویر ایدئالی از خودمان هستیم؛ فردی قدرتمندتر، مشهورتر، داناتر یا محبوبتر از بقیه و از آنچه اکنون هستیم. ما برای رسیدن به این هدف، رنجهای زیادی میکشیم اما اغلبمان پیش از رسیدن به آن میمیریم.
همهی ما با نوعی خودشیفتگی اولیه که برای بقا ضروری است پا به دنیا میگذاریم. کمکم اما باید با این واقعیت کنار بیاییم که مرکز عالم و متفاوت از بقیه نیستیم. اما بسیاری از ما به این واقعیت تن نمیدهیم و در تمام زندگی تقلا میکنیم برای نپذیرفتن آن. والدین و محیطمان هم در کودکی به این تلاش دامن میزنند و ما را با تصویر ایدئالی از خودمان راهی بزرگسالی میکنند. این تصویر ایدئال، صورتی به مراتب بهتر از خود ما و اغلب دستنیافتنی است. این تصویر ایدئال همان منِ متفاوت و مهمتر از بقیه آدمها است. چه بخشهای زیادی از ما که پای این تصویر ایدئال قربانی نمیشوند و چه تجربههای دلنشینی که برای رسیدن به این جایگاه از دست نمیروند.
دستِ آخر اما چه چیزی برایمان باقی میماند؟ خودی که هیچ وقت برای آنچه هست و برای معمولی بودنِ ناگزیرش بخشیده نشده است، خودی که مرکز عالم و مهمتر از بقیه نیست اما هیچ وقت با این حقیقت کنار نیامده است، و خودی که مدام جنگیده و همیشه در رسیدن به این تصویر ایدئال ناکام بوده است.
شاید مهمترین وظیفهی هر کدام از ما بخشیدن خودمان برای این معمولی بودنِ ناگزیر است. آنوقت شاید بتوانیم یک معمولیِ راضی، یک معمولیِ آرام یا یک معمولیِ به قدر کافی در حال رشد باشیم. آن روز شاید بتوانیم خودمان و جهان بیرون را ببینیم و از زمانی که برای بودنمان در این دنیا باقی مانده است، لذت ببریم.