من آدمهای مهربانِ کلافه و غمگین زیادی را میشناسم؛ آدمهایی که دیگران دوستشان دارند و مهربانیشان را ستایش میکنند، اما حال خودشان خوب نیست.
من آدمهای خوب زیادی را میشناسم که مهرباناند چون بلد نیستند جور دیگری باشند، چون اگر جور دیگری باشند خودشان را دوست ندارند و چون اگر مهربان نباشند، احساس گناه میکنند.
من آدمهای مهربانِ زیادی را میشناسم که از دیگران آسیب میبینند اما نمیتوانند عصبانی بشوند و پاسخی بدهند.
من آدمهای خوبِ زیادی را میشناسم که مهرباناند اما آزاد نیستند. آنها چارهای جز مهربان بودن ندارند. ما آنها را ستایش میکنیم و اسیرشان میکنیم. آنها لازم دارند خشمگین بشوند و دوست داشته بشوند، حرف بزنند و کسی طردشان نکند، گلایه کنند و کسی نگوید از تو انتظار نداشتیم. آنها حق دارند کمی جور دیگری باشند و بعد اگر خواستند مهربانی را “انتخاب” کنند.
مهربانِ مجبور، جایی در میانهی فضیلت و ناتوانی گرفتار است. دیگران ستایشاش میکنند اما خودش خالی و درمانده میشود.