گفتم: میدونی چیه؟ مشکل اینه که تو توی رابطههات فقط خوبی آدمها رو میبینی و بهشون میگی. آدمها اولش کیف میکنن از این ویژگی تو اما کمکم گیجشون میکنی و خودت هم دیر یا زود میترکی.
گفت: یعنی چی؟
گفتم: عجیب نیست برات؟ اینکه فقط خوبی توی آدمها ببینی؟ واقعاً آدمها ناراحت یا دلزدهات نمیکنن؟ از دستشون اصلاً عصبانی نمیشی؟ یعنی اینقد آدمها خوبن یا تو باهاشون خوبی که لبههاتون گیر نمیکنه به هم؟
گفت: حرفت درد داره ولی درسته. گمونم میفهمم چی میگی.
گفتم: آره. درست حدس زدی. تو نمیخوای رنجش یا خشمت از آدمها رو ببینی. میری پشت دوست داشتنشون قایم میشی. بهشون حرفهای خوب میزنی و سعی میکنی بهشون خوبی کنی. اما این کارِت اونا رو گمراه میکنه. نمیتونن حس واقعیتو بفهمن. نمیتونن ببینن که توی همین حین داری ازشون فاصله میگیری توی درونت. خودت هم نمیتونی بفهمی که داری پُر میشی از حسهای بدِ به رسمیت شناخته نشده و ابراز نشده. اون وقت، جایی که هیچ کس انتظارشو نداره میترکی.
گفت: باورت میشه دست خودم نیست؟ واقعاً اون لحظه دروغ نمیگم.
گفتم: آره، باورم میشه. تو دروغ نمیگی ولی بخش مهمی از حقیقت رو هم نمیگی. اما سعی کن واقعی باشی. از خشمت به خودم شروع کن. بیا قبل از اینکه رابطهمون رو از دست بدیم، در موردش با هم حرف بزنیم.