داشتم در خیابان قدم میزدم. زن و مرد جوانی از رو به رو میآمدند و زن داشت با صدای بلند و با عصبانیت چیزهایی به مرد میگفت. من اینجور مواقع نمیدانم از شرم خودم است یا احساس شرم دیگری، سرم را پایین میاندازم تا چشم در چشم نشوم با آدمها. اما صدایشان را میشنیدم که نزدیکتر میشدند و بگومگویشان همچنان ادامه داشت. زن میگفت: “با من مشکل داری بیا با خودم حرف بزن. حق نداری بچمو ناراحت کنی. حق نداشتی بستنی رو حتی چند ثانیه هم از دست بچهام بگیری که گریهاش در بیاد. حق نداری گریه بچه منو در بیاری توی این خراب شده. با من مشکل داری با خودم حل کن”. مرد با حالت معذبی زیر لب از زن میخواست بس کند و اینقدر مسئله را کش ندهد. چند لحظه بعد آنها آنقدر دور شده بودند که دیگر صدایشان را نمیشنیدم.
راستش من هیچ چیزی از قصه آنها نمیدانم؛ از اینکه چرا مرد ساکت بود و زن پرخاش میکرد، از اینکه حق با چه کسی بود یا اصلا دعوا بر سر چه بود، یا اینکه این زن و مرد چه نسبتی با هم داشتند. حتی نمیدانم منظور آن زن از “این خرابشده” چه بود. آدمها به دلایل مختلفی با هم دعوا میکنند و حرفهای عجیب و غریبی به هم می زنند. خیلیها هم با بلند کردن صدایشان در جمع یا در خیابان دنبال تماشاچی میگردند. هیچ کدام از اینها چیز عجیبی نیست. اما این تاکید افراطی زن بر ناراحتی یا گریه فرزندش برایم عجیب بود. نمیدانم چرا اما احساس میکردم همه مسئله، ناراحتی خود آن بچه یا مراقبت از او نیست.
من همیشه به صداهای بلند و تاکیدات اغراق شده مشکوکم. برای همین به اهمیت زیاد گریه و رنج آن بچه برای مادرش فکر میکردم؛ اینکه میتوانست از سر احساس گناه در مورد آن بچه باشد یا راهی باشد برای ایجاد احساس گناه در آن مرد، یا شاید جبران تلخکامی شخصی با فانتزی خوشبختی آن کودک یا هرچیز دیگری. نمیدانم، هرچه هست چیز گنگی در این اتفاق بود که از دیروز ذهنم را مشغول خودش کرده.
بچهها گریه میکنند، ناکام میشوند و خیلی وقتها هم یادشان میرود. اما معنای رنج و ناکامی بچهها برای ما بزرگترها چیست؟ ما رنج آنها و خود آنها را چطور میفهمیم؟ راستش فکر میکنم بسیاری مواقع بچهها محل فرافکنی و جابجایی احساسات ما هستند. ما با آنها مسائل مختلفی را در روانمان حل و فصل میکنیم، ما در اثر احساس گناه به آنها باج میدهیم، ناکامیهای شخصیمان را به طور جایگزین با آنها التیام میبخشیم و … . من از مادر و فرزند قصه دیشب هیچ چیز نمیدانم، اما این را میدانم که ما بزرگترها با بچهها کارهای زیادی میکنیم که ظاهرش مراقبت، دلسوزی و توجه است، اما در حقیقت آنها را به نحوی در قصههای آشفته روان و روابطمان مورد استفاده قرار میدهیم. بچهها اما آسیپپذیرند و توان درک این قصههای عاطفی پیچیده و نقشهایی که به آنها داده میشود را ندارند. کاش میتوانستیم در قبال آنها بالغانهتر رفتار کنیم و بار مشکلاتی که شانههای خودمان تابشان را ندارند، بر شانههای کودکانه آنها نگذاریم.