اضطراب، پنجرهای رو به نیستی است. از آن سوی اضطراب میتوانی عدم را ببینی. گویی زندگی خالی میشود و میخواهی قلبت را بدهی و از تپیدنش خلاص شوی. اضطراب، گُم شدن است بینشانهای برای پیدا شدن. اضطراب، میل به رها کردنِ خود است، میل به کَندن، بیرون آمدن و خلاص شدن. اضطراب خبری است از اتفاقی که نیفتاده، از اتفاقی که افتاده ولی هیچگاه در روانت تمام نشده، از اتفاقی که قرار است بیفتد امّا کاش زمان بایستد و نرسد. اضطراب، جنگ با زمان است، طلب توقّف است، میل به بیخبری است. اضطراب آدمیزاد است در گاهِ بیسِپَری، آدم است در آنِ درماندگی.
اضطراب چیز عجیبی است. وسیلهای است در خدمتِ بقا امّا همچون چرخدندهای رها شده از جایش، میچرخد میان همه زندگی و خُرد میکند و از کار میاندازد. گاهی فکر میکنم مهمترین وظیفه رواندرمانی، بازگرداندن اضطراب به جای خود است. کار رواندرمانی این است که اضطرابهای انسان را ردیابی کند و به جایشان مواجهه بنشاند تا اینگونه آن جارچیِ خبرهای نامعلوم، دست از سر و صدا کردن بردارد. کار رواندرمانی این است که ببیند این همه سر و صدا برای چیست. آن وقت آرامآرام به عقب برگردد و به جای این اضطرابهای ثانوی، خبر اصلی را دریابد و آنگاه به این انسانِ اکنون بزرگسال کمک کند تا راهی از جنسِ حل مسئله یا پذیرشی فعالانه را برای آن در پیش بگیرد.
خبر اصلی چیست؟ رها شدن است؟ درماندگی است؟ خواسته نشدن است؟ ناتوان شدن و از پا افتادن است؟ از دست دادن است؟ تنهایی است؟ مرگ است؟ یا هر چیز دیگری. مسئله ردیابی اضطراب تا این خبرِ نهایی و کاری کردن برای آن است.