روز اول عید بعد از چند سال همدیگر را دیدیم. رابطه من و او از آن رابطهها است که فاصله نمیشناسند و همیشه حرف برای زدن با هم داریم.
گفتم: چه زود داره چهل سالمون میشه. این روزا چه حس و حالی داری؟
چهرهاش کمی در هم رفت و گفت: چیزی رو فهمیدم که دردم میاره.
گفتم: چه چیزی؟
گفت: فهمیدم همه این سالها درگیر نبردهای بیهوده بودم. اگر بُردم بیهوده بوده، اگر باختم هم بیهوده بوده و خیلی از زخمایی که برداشتم رو هم میتونستم برندارم. فهمیدم تقریباً هیچ چیزی اونقدری جدی نبوده که من فکر میکردم.
گفتم: یعنی چی؟
گفت: مثلاً فکر میکردم اگر فلان کار رو بکنم دیگری ناراحت میشه و کلی با خودم درگیر بودم اما واقعاً فرقی برای اون آدم نمیکرده. یا فکر میکردم فلان کارم به دیگری کمک میکنه پس با زحمت انجامش دادم، ولی عملاً تلاشم معنایی برای اون آدم نداشته. یا دنبال چیزهایی رفتم که فکر میکردم ارزشمند هستن ولی بعد دیدم، اون همه هزینه براشون اصلاً معقول نبوده، یا باورهایی داشتم که الان دیگه ندارمشون اما هیچ اتفاقی نیفتاده و … .
گفتم: میفهمم. فکر میکنی جز تکرار این نبردهای بیهوده توی موقعیتهای تازه چارهای هم داریم؟
گفت: آره، داریم. من این روزها خودم مرکز دنیای خودم شدم. نه اینکه بدِ آدما رو بخوام یا اذیتشون کنم یا هواشونو نداشته باشم. اما حسهای همین لحظه و همینجای خودم رو قطبنمای خودم کردم نه خوشایند و بدایند احتمالی آدمها رو یا ترسم از رفتن و نبودن یا تهدیدشون؛ یک جور هنرِ رها کردنِ هر چیزی که قراره منو از خودم بگیره و درگیر بازیها یا نبردهای بیهوده بکنه.