گفت: “میشه دوباره امیدوارانه بنویسی؟” گفتم:”چهطور؟” گفت: “همیشه توی نوشتههات حتی وقتی تلخترین چیزا رو توصیف می کردی، اون تهِ ته، روزنی از امید بود”. گفتم: “الان یعنی نیست؟” گفت: “اگرم باشه، خیلی ضعیفه. طوری که من نمیتونم ببینمش”. گفتم: “خب امیدواری بیهوده میتونه خیلی خطرناکتر باشه”. گفت: “ولی مگه بدون امید هم میشه؟ یادت نیست خودت میگفتی کار روشنفکر، آدم کتابخون یا هرچی، اینه که وقتی همه خوشحالن، نگرانیها رو هرقدر دور بتونه ببینه و وقتی همه فرو رفتن توی تاریکی، بتونه امید پیدا کنه؟” گفتم: “آره، هنوزم همینو میگم”.
گفت: “الان همه توی تاریکیایم، پس چرا دیگه از امید نمینویسی؟” گفتم: “یک وقتایی فقط باید دید و جستوجو کرد. ما برای امید پیدا کردن به واقعیتها نیاز داریم. باید ببینیم چی قطعیه، چی محاله و چی ممکنه؟ اون وقت ببینیم توی اون چیزای ممکن، کدوماشون خوبن. بعد به اونا امید داشته باشیم. امید اصلاً یعنی همین: چیزِ خوب ممکنی رو در آینده چشم داشتن”. گفت: “یعنی الان امیدی نیست؟ تکلیف همهچی روشنه؟ همهاش تباهیه؟” گفتم: “نمیخوام با جمله ایشالا درست میشه، فقط برای مدتی خودم و دیگرانو آروم کنم. دارم میگردم. ولی یک چیزو میدونم. همونقدر که امید دلیل میخواد، ناامیدی هم دلیل میخواد. من دلیلی برای ناامیدی هم ندارم چون تاریخ خوندن بهم نشون داده واقعیت همیشه پیچیدهتر از نگاه آدمای خوشبین یا بدبین پیش میره. من دارم دنبال امید میگردم، ولی امیدی که از دل مشاهده کردن در میاد و نه صِرفِ خواستن یا نیاز داشتن”.