تنهایی چیز غریبی است. آدم یک وقت چشم باز میکند و میبیند کسی دور و برش نیست، یا هست امّا زبانش را نمیفهمد یا هست و زبانش را میفهمد امّا همراهش نیست، یا هست، زبانش را هم میفهمد، همراهش هم شده امّا میرود و جایی آنجا، وسط جنگ با غریبهها از پا در میآید.
هر سال وقتی همه جا پر میشود از هیاهو و زمزمه عزاداریها، ذهنم گوشهای از این تصویر را بر میدارد و خیره میشود به آن. یک سال درگیرِ قصه ظلم میشود، یک سال قصه شناخت، یک سال قصه آزادگی و یک سال هم مثل امسال درگیر قصه تنهایی. روایتهای مهم همیشه همینطورند؛ متنی گشودهاند برای خواندن و دوباره خواندن و کشف چیزهای متفاوت. تصوّرش را بکن، چقدر یک آدم میتواند تنها باشد وقتی گذشته و حال رهایش کردهاند و آن روبرو هم آدمهایی آمدهاند برای نمک پاشیدن بر زخمِ تنهایی دردناکش. او میرود و لابلای همه این هیاهوهای هزار و چند صد ساله کشته میشود. آن وقت این تنهایی تکثیر میشود توی کل تاریخ و میرسد به انفرادیهای سراسر دنیا؛ جایی که خیلیها مثل او جدا شده از هر آشنایی، جور بودن متفاوت و خواستن متفاوتشان را میکشند.