همیشه چیزی بیرون میماند و هیچگاه نمیتوان همه چیز را با هم داشت. این، بخشِ مهمی از واقعیتِ زندگی ما آدمها در این دنیا است. همیشه ناگزیریم دست به نوعی مصالحه بزنیم. یعنی یک سری چیزهای مهمتر یا “در این زمان” مطلوبتر را نگه داریم داخل مرز و یک سری چیزها را بگذاریم آن بیرون؛ حالا چه برای همیشه و چه برای مدّتی کوتاه. امّا هرچه هست، همیشه چیز یا چیزهای “مطلوبی” میمانند آن بیرون و نمیتوانیم داشته باشیمشان. بخشی از خوشبختی ما در گرو نوع مواجههی ما با این بیرونماندهها است؛ اینکه با آنها و با خودمان در نبود آنها چه میکنیم. مثلاً رشتهی تحصیلی خاصی را انتخاب میکنیم و بعضی از علایقمان میماند آن بیرون، یا رابطهای را آغاز میکنیم و بعضی از خواستههایمان میمانند پشتِ در، یا رابطهای را پایان میدهیم و بعضی چیزهای مطلوب و خوشایند را باید بگذاریم همان داخل و در را پشت سرمان ببندیم. اینکه با آن جاماندهها و بیرونماندهها چه میکنیم، شاید گاهی حتی بیش از داشتههای اکنونمان مهم است. حسرت میخوریم؟ ناامید میشویم؟ خودمان یا دیگران را سرزنش میکنیم؟ مدام تقلّا میکنیم تا هرطور شده (حتی با خودفریبی و آسیب) آنها را بیاوریم داخلِ مرزهای امروزمان و …؟
گاهی اوقات فکر میکنم ما برای این بیرونماندهها به دو چیز نیاز داریم: مهارت سوگواری و هنرِ امیدواری. گاهی لازم است از هر دو آنها استفاده کنیم و گاهی یکی از آنها. مثلاً گاهی فقط باید سوگواری کنیم. یعنی بپذیریم آنچه بیرون از مصالحه ما قرار گرفته، هرچند مطلوب، دیگر تمام شده است. باید سوگواری کنیم و آرام آرام به دنیای بدونِ آن خو کنیم. گاهی اوقات امّا باید امید و صبر داشت. امّا نه امیدِ همراه با خودفریبی. باید امید داشت به اینکه بتوانیم زمانی امّا نه اکنون، آن بیرونماندهها را به دست بیاوریم. وقتی میگویم امید، منظورم آرزواندیشی نیست. از یک جور امید فعّال حرف میزنم. اینکه تلاش کنی و امید داشته باشی که زمانی در آینده توانِ ساختنِ مصالحهای بزرگتر را پیدا میکنی؛ مصالحهای که این چیزها هم در آن قرار میگیرند. چه چیزهای زیادی که زمانی فکر میکردم مغبونم که دیگر ندارمشان، امّا حالا آرامآرام دارند واردِ دنیای تجربههایم میشوند. این را آدم در سن کم نمیفهمد. بعضی چیزها، از زمان تغذیه میکنند. یعنی هرقدر هم دور و دسترسناپذیر به نظر بیایند، اگر از اشتیاقمان به آنها مراقبت کنیم، دیرزمانی بر میگردند و قویتر که شدیم، میشوند مال ما.
مشکل امّا در مرزِ میان سوگواری و امید است؛ جایی که نمیدانیم باید سوگواری کنیم یا امید بورزیم و صبور باشیم. هرچه هست، از یک چیز مطمئنم: حسرت، نالیدن، خود و دیگران را متّهم کردن، خودفریبی، توهّم و تلاشِ بیفایده و بیپایان برای داشتنِ همزمان همه چیز، جز ناکامی عمیقتر و رنجِ طولانیتر چیزی برایمان به ارمغان نمیآورد.