در نوجوانی و جوانی، به زندگی و بودن در این جهان که فکر می کردم، از دریچهی حیرت و سرگشتگی و امید بود. حیرتزده میشدم از اینکه هستم و جهان وجود دارد، سرگشته بودم و نمیدانستم حالا با این زندگی چه باید کرد و امید داشتم به فهمیدن و یافتن این پاسخ.
با این همه، مواجههام با زندگی، مواجههای با واسطه بود. لااقل اکنون چنین احساسی دارم. آن امید، فاصلهی من بود با زندگی؛ نوعی به تأخیر انداختن و موکول کردنِ مواجهه با جهان به زمانی دیگر.
این روزها اما آن امید، دیگر نیست. همهاش مواجهه و اکنون است. فهمیدهام که نمیفهمم یا لااقل فهم جهان، آن چیزی نیست که انتظارش را داشتم. نشستهام در جایگاه تماشاچی. نگاه میکنم و درنگ میکنم و دوباره نگاه میکنم و باز درنگ میکنم. با خودم میگویم زندگی همین است؛ رازی نگشودنی و تجربهای مدام.
این روزها حس میکنم صرفاً باید هر تجربهای را هضم کنم و بگذارم تغییرم بدهد. من این روزها به این تغییرِ در نتیجهی هضمکردنِ تجربههای بیواسطهی زندگی (هرچه که هست، از خوشی تا ناخوشی و سوگ و …) بیش از هر چیز ایمان دارم.