دوستی میگفت: خیلی چیزها را به وقتش نمیدانیم. تنها زمانی میفهمیم که هزینههای زیادی دادهایم و چندان فرصت و توانی هم برای استفاده از این دانش برایمان باقی نمانده است.
میگفت: چرا باید این همه عمر بگذرد تا این چیزها را یاد بگیریم؟ عمری دِگر بباید بعد از وفات ما را …
حرفش را میفهمم. ما آدمها، خیلی چیزها را دیر و به بهای عمر میفهمیم (و البته چه خوب که میفهمیم و در همان زمان باقی مانده، بهرهاش را میبریم). اما شاید همهی چاره، طلبِ عمری دیگر برای استفاده از این دانش و تجربهها نباشد. “دیگری” خیلی وقتها همینجا است که به کمک ما میآید. دوست، معلم، رواندرمانگر و … کمک میکنند کمی زودتر و بهموقعتر بعضی چیزها را بفهمیم. آنها بیش از آنکه دانشی به ما بدهند، با همراهیشان کمکمان میکنند که نترسیم و تجربه کنیم. بعد همین تجربهها خیلی چیزها را به ما میآموزند؛ تجربههایی که اگر خودمان بودیم و خودمان، شاید حتی هیچوقت به سراغشان نمیرفتیم.
گاهی فکر میکنم یکی از مهمترین جستوجوهای ما انسانها، همین جستوجو برای یافتن چنین دیگریهایی است.