گفت: هر وقت گُم شدی بنویس. پیدا میشی.
خودش همیشه مینویسد و پیدا شدنهایش را دیدهام.
چندتا دفتر دارد. توی یکی سرِ هر موضوعی چند ستون درست میکند و معایب و مزایای آن چیز، و ترسها، نگرانیها و اشتیاقهایش را لیست میکند. بعد تا جای ممکن بسطشان میدهد و آن وقت با ذهن آرامتر به آنها فکر میکند. یکی از دفترهایش مخصوص نوشتنهای صبحگاهی اوست؛ گاهی کوتاه و گاهی بلند، طوری که فکرها و حسهایش را در شروع روز روی کاغذ بیاورد و کمی با خودش گفتگو کند. توی یکی از دفترهایش هم گهگاه به تناسب یک موضوع، رابطه یا تصمیم، مینشیند و هرقدر لازم باشد مینویسد تا هم بهتر فکر کند و هم بعداً بداند چرا فلان کار را کرده و چه تغییراتی کرده است.
در نوشتنش هم مناسکی رفتار نمیکند. یعنی اینطور نیست که خودش را مجبور کند و آخر کار حوصلهاش سر برود و بعد یک مدت طولانی ننویسد. با نوشتن مثل یک رفیق برخورد میکند؛ رفیقی قابلِ گفتگو که گاهی بیشتر دلت میخواهد همنشینش باشی و گاهی کمتر، ولی دلت میخواهد همیشه با او باشی. برای همین هم توانسته سالها بنویسد و روشن فکر کند و تصمیمهای جالبی بگیرد.
توی لپتاپ و گوشی هم نمینویسد. میگوید، اینجور کارها را باید روی کاغذ انجام داد. هر وقت به او فکر میکنم این دفترهای بزرگِ سیمیِ افقی یا عمودی با جلدهای خاص و قشنگشان بخشی از تصویر من از او هستند. او آدمِ نوشتنی است و هر بار که در موضوعی به مشکل بر میخورم و با هم حرف میزنیم همین جمله را میگوید: گم شدی؟ بنویس، پیدا میشی. و چون پیدا شدنهایش را دیدهام، حرفش را گوش میکنم.
—
مسئله، نوشتن است؛ از خود بیرون کشیدن، پیشِ روی خود دیدن و با خود گفتگو کردن. قرار نیست مقاله یا نامه بنویسید، قرار نیست داستان بنویسید، متن بلند و منسجم بنویسید یا خوانا و روان بنویسید. قرار است فقط بنویسید؛ چه کوتاه و چه بلند، چه پیوسته و چه منقطع، چه جمله، چه کلماتِ جداجدا. قرار هم نیست که حین نوشتن حتماً راهحل پیدا کنید یا مشکلتان حل بشود. قرار است بنویسید تا ابراز کنید و بفهمید. راهحلی هم پیدا شد، چه بهتر.
—
برایم نوشته: “قبول، مینویسم. امّا ردیف کردن کلمات مثل جانکندن است.اصلاً کار آسانی نیست. وقتی هم کاری سخت باشد آدم زود ولش میکند”. حرفش را میفهمم. گاهی فکر میکنم ما عضلهی نوشتن داریم که وقتی تازه بخواهیم از آن استفاده کنیم خیلی سخت است و کوفتگی هم میآورد. اما آرام آرام تقویت میشود؛ با خواندن، با تقلید کردنِ نوشتههای دیگران، با نوشتنهای در آغاز کوتاه ولی مستمر، در حد چند جمله. روز اول باشگاه نمیشود هیچ وزنه سنگینی را بلند کرد. امّا آرام آرام میشود. نوشتن صبوری میخواهد. از کلمه شروع کنید؛ کلمات و تداعیهایی که حسهایتان را بیان میکنند. کمکم جمله بنویسید ولی سخت نگیرید و خسته شدید، رها کنید و باز برگردید. با نوشتن بازی کنید، تبدیلش نکنید به الزام و اجبار و تلاش برای خلق اثر. نوشتن همان فکر کردن شماست ولی روی کاغذ و با سرعتی کمتر. با نوشتن فکر کنید.
—
دیگری برایم نوشته: وقتی مینویسم، به یاد میآورم و حالم بد میشود. میتوانم بنویسم امّا نوشتن حالم را بد میکند. چرا آدم باید خودش را زخمی کند؟”
تجربهاش کردهام. مثل اجتناب خیلی از آدمها در به یاد آوردن و گفتن به دوست یا روانشناس است. بارها در حین نوشتن به خودم گفتهام چرا حال خودت را بد میکنی؟ امّا دیدم من که همان فکرها را بریده بریده و آشفته و مکرر در طول روز توی سرم دارم. امّا تا دردم میگیرد ولشان میکنم ولی باز به آنها بر میگردم و چون هر بار نیمجویده رهایشان کردهام، تکرارشان مثل قبل است و قدمی از قدم بر نمیدارم. وقتی مینویسم لااقل نظمشان میدهم، کارم را با بعضیهایشان تمام میکنم، از دل بعضیهایشان فکرهای تازه بیرون میکشم و خلاصه هرچه هست به جای نشخوار ذهنی، در فکرهایم جلو میروم. برای همین است که غم و دلتنگی و حسرتِ گهگاهِ حینِ نوشتن را به جان میخرم و مینویسم. این کار تقریباً همیشه از آشفته فکر کردن و به دلشوره افتادن و پیش نرفتن برایم بهتر بوده.
—
البته یک چیز را باید به خاطر داشت: در نوشتن و حفظ کردنِ فکرها نباید وسواس پیدا کرد. یعنی لازم نیست خودمان را مجبور کنیم که همه فکرهایمان را روی کاغذ بیاوریم تا نگهشان داریم یا کاری با آنها بکنیم. اینطوری خودمان را اسیر و خستهی نوشتن میکنیم. خیلی از فکرهایمان از دست میروند. خب بروند. مهم باشند دوباره بر میگردند. زور زدن برای نگهداشتن همه چیز تهش میشود خسته شدن و از دست دادنِ خیلی چیزهای دیگر.