همه ما یک «نمیتوانم» ِ بزرگ گوشه روانمان داریم که مدام پایش را میکشیم وسط تجربههایمان. از قضا بزرگترین موفقیتهای ما زمانی به دست میآیند که با مشت و لگد هم اگر شده، دوباره این «نمیتوانم» را پرت میکنیم همان گوشه و به کارمان ادامه میدهیم.
منظورم از این حرف، هجویات روانشناسیِ زرد نیست. دنیا پر از سنگ و چوب و تیر و تخته است که هی میافتند سر راه آدم. هزار مانع اجتماعی و سیاسی و اقتصادی هم هست که نمیگذارند آدم به آنچه میخواهد برسد. همه اینها هستند ولی این نمیتوانمِ اوّل کار، هیچ ربطی به آنها ندارد. نمی توانمِ اوّل کار همهاش قصه ایست که ما برای خودمان میگوییم. این نمیتوانم، محصولِ صداهایی است که توی سرمان میپیچند و هدفشان چیزی نیست جز تکرارِ ناکامی، کوچکتر کردنِ جهانِ تجربههای ما و ایجاد حسرت و افسوس.