در خدمت سربازی، یک روز فرماندهی گروهان حین تمرین تیراندازی (بدون فشنگ) در جلوی آسایشگاه از همه خواست اسلحهها را کنار بگذارند، به پشت دراز بکشند روی زمین و چشمهایشان را ببندند. بعد گفت خودتان را در میدان تیر تصور کنید. روبهروی سیبل بایستید. اسلحه را به دست بگیرید و با اعلام من شلیک کنید: “شلیک”. اولین تیر را شلیک کردیم. دوباره: “شلیک”. بار دوم هم شلیک کردیم. بار سوم: “شلیک”. سومین و آخرین تیرمان را هم زدیم.
فرمانده از همه خواست اسلحههایشان را بگذارند روی زمین، چشمهایشان را باز کنند و بنشینند. بعد رو کرد به ما و پرسید: “چند نفر همه تیرهاشونو به هدف زدن؟” پاسخ عجیب بود. فقط یک سوم از بچهها همهی تیرهایشان به هدف خورده بود. اما کجا؟ در واقعیت؟ نه! در خیال. همه به هم نگاه کردیم. تجربهی غریبی بود. بیش از نیمی از ما در خیالمان هم به هدف نزده بودیم (یکیشان خودِ من). چه خیال بیجان و کمرمقی. چه تخیّل فقیری. تیرها، سیبل، اسلحه و همهچیز و همهچیز در خیالم مال من بودند، اما باز هم به هدف نزده بودم.
فرمانده چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت برگردید سراغ اسلحهها و تمرین کنید. موضوع اینقدر روشن بود که همه فهمیده بودند و نیازی به توضیح نداشت.