آیا همه‌اش همین بود؟ ترسیدن و ترسیدن و مردن؟

من ترسیدم. ما ترسیدیم. همه‌ ما زیاد ترسیدیم. از چیزهای زیادی ترسیدیم، از جایی به بعد (شاید حتی از آغاز) بی‌دلیل ترسیدیم.

ما از تنهایی ترسیدیم، از تمام شدنِ خوشی ترسیدیم، از بی‌پولی ترسیدیم، از نمره‌ی کم ترسیدیم، از اخراج از کلاس ترسیدیم، از تصادف ترسیدیم، از غم ترسیدیم، از لذت ترسیدیم، از پشیمانیِ آینده ترسیدیم، از ماندن ترسیدیم، از رفتن ترسیدیم، از بی‌کار شدن ترسیدیم، از صمیمی شدن ترسیدیم، از رفتنِ آبرو ترسیدیم، از حرف آدم‌ها (حتی آدم‌های ناشناس) ترسیدیم، از غریبه ترسیدیم، از دوست داشتن ترسیدیم، از ضعیف بودن، از بیماری، از مرگ ترسیدیم، از دیده شدن ترسیدیم، از دیده نشدن هم ترسیدیم، از بطالت ترسیدیم، ما از خودمان، از آنچه در درونمان می‌گذرد، از احساساتمان، از خواسته‌هایمان و از این‌که مبادا بترسیم، ترسیدیم. ما زیاد ترسیدیم.

ترس قرار بود از زندگی در برابر مرگ مراقبت کند، ولی ما با ترس، زندگی را ذره ذره کشتیم. گویی به این دنیا آمده بودیم تا بترسیم. گویی محصول ترس بودیم و نه عشق. گویی زندگی ترسیدن بود و نزدیک نشدن. اما آیا واقعاً همه‌اش همین بود؛ ترسیدن، ترسیدن، ترسیدن و مُردن؟

من، می‌خواهم بایستم. مگر چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ می‌خواهم نترسم. می‌دانم چه می‌شود؟ نه، نمی‌دانم. شاید همین اولین ترسی است که می‌خواهم رهایش کنم: ترس از ندانستن. شاید، شاید زندگی چیزی غیر از این باشد که تجربه کرده‌ام.

پانوشت: دوستی به درستی تاکید می‌کرد که مسئله حتی نترسیدن هم نیست، عمل کردن است. ترسیدن گاهی ناگزیر است. باید بتوانیم در عین ترس ادامه بدهیم و دست به عمل بزنیم.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من