امروز فکری ذهنم را خیلی مشغول کرده بود. اینکه اگر ایران نبودم و دیگر نمیخواستم به ایران برگردم، چه چیزهایی را اینجا در این صفحه مینوشتم؟ بعد به این فکر کردم که اگر در این خانواده نبودم یا دیگر ارتباطی با اعضایش نمیداشتم، از چه چیزهایی و چطور حرف میزدم؟ یا اگر نگران تصویرم در ذهن آدمها نبودم، در این صفحه با چه چیزهایی از من یا در مورد من روبهرو میشدید؟
نتیجهی فکرهای امروزم، احساس نوعی انقباض شدید و طولانی بود. احساس میکردم عضلات فکر و خیالم، تحلیل رفتهاند از این همه دغدغه و ملاحظه. دیدم از فرط نگفتن و ننوشتن، سرم متورّم شده و بعد رُمبیده توی خودش، مثل یک ستارهی پس از مرگ. سیاهچالهای را در ذهن خودم دیدم. سیاهچالهای با گرانشِ بینهایت برای به درون بردن هر احساس و فکری که ممکن است خطری در پی داشته باشد.
ذهنم را رها کردم. فکرها و حرفهای زیادی به ذهنم رسید. واقعاً این همهچیز وجود دارد که برای گفتن و نوشتنشان جلوی خودم را میگیرم؟ اگر همه اینها هستند، اینکه اینجا میگوید و مینویسد کیست؟ این منِ منقبض واقعاً چطور زندگی میکند؟ چطور خودش را زنده نگه میدارد؟ این همه فکر و احساسِ سانسور شده را کجا میبرد؟ به این فکر کردم که چه بیمار شدهام در نتیجهی همه این نگفتنها.
باید چارهای برایش پیدا کنم. باید تا وقتی مجال رهایی ندارم، در خیالم آزادتر از این باشم. باید فکر و احساسم را در تنهایی بیش از همیشه رها کنم. کسی که دستش به آنجا نمیرسد. باید پای شرم و احساس گناه را هم از آنجا کوتاه کنم. باید خیالم همهاش مال خودم باشد. عاقبتش چه میشود؟ نمیدانم. هرچه هست امّا خسته شدهام از این انقباضِ طولانی.