چیزی که وضع و حال ما را تغییر میدهد، توانِ واسازی (deconstruction) قصههایی است که به خودمان میگوییم؛ اینکه بتوانیم قصههایمان را با روایتِ دیگری ببینیم، در عناصر و اجزای آنها شک کنیم، مسیر آشنای همیشگی را نرویم، پرسش کنیم، به چالش بکشیم و در یک کلام نظمِ روایتِ همیشگیمان را فرو بریزیم. تغییری اگر بخواهد اتفاق بیفتد اینجاست؛ چه در زندگی فردی و چه در زندگی اجتماعی. تا زمانی که قصه را مثل قبل روایت میکنیم، همه چارهجوییهایمان بیفایده و تکراری است. دست و پای اضافه میزنیم و دور خودمان میچرخیم. تا زمانی که خودمان را قربانی بدانیم، همه چیز در تکراری بی انتها از ما قربانی معصومی میسازند که اسیر بدخواهی و قدرناشناسی دیگران شده است. تا زمانی که خودمان را بیکفایت بدانیم، مدام با نشانههای درماندگی و بیکفایتی روبرو میشویم و تا زمانی که توهّم همهتوانی داشته باشیم، مدام توش و توانمان را صرف مراقبت از قدرت خیالیمان میکنیم و دیر یا زود گرفتارِ ناکامی و اندوه میشویم.
امّا چه زمانی دست به این واسازی میزنیم؟ زمانی که دیگر راهی برای بازسازی دوباره نباشد و توان وصله و پینه کردن همیشگی را از دست داده باشیم. آن وقت، ناگزیر میشویم از متفاوت دیدن و دل به تجربههای جدید سپردن. سی و چندسالگی برای بسیاری از ما فرصتِ واسازی قصههای تکراری است؛ قصههایی که دیگر آنقدر فرسوده و پرهزینه شدهاند که اگر شجاعتش را داشته باشیم، فرو میریزند و فرصتِ ساختنی دوباره را به ما میدهند.