دردم چگونه پایان مییابد (چه دردهای جسمانی و چه رنجهای روانی)؟ این پرسش مهمی است که همهی زندگی با ما میآید. هر بار که دردی میکشیم با این سؤال روبهرو هستیم. گاهی پاسخش را مییابیم و گاهی برای مدتی طولانی سردرگم باقی میمانیم.
آیا باید تحملم را در برابرش افزایش بدهم و تابش بیاورم تا خودش تمام بشود؟ آیا باید صرفاً مراقب باشم که تشدیدش نکنم و ترمیمش را به توانِ ترمیمگریِ طبیعیِ جسم یا روانم بسپارم؟ آیا باید از آن با دیگری سخن بگویم؟ آیا باید تنها تجربهاش کنم و انتظاری از دیگری نداشته باشم؟ آیا باید دارو بگیرم؟ دردم چه معنایی دارد؟ چه چیزی درست کار نمیکند که دردمند شدهام؟ آیا از ضعف من است که در برابر این درد بیتاب شدهام؟ آیا در دچار شدن به آن تقصیری دارم؟ آیا کاری برای کاستنش بوده که انجام ندادهام؟ آخر چرا من باید گرفتار این درد میشدم؟ آیا تنها من هستم که چنین دردی را تجربه میکنم؟ آیا باید به خوب شدنش امیدوار باشم؟ آیا باید تمام شدنش را بخواهم یا کمتر شدنش را؟ آیا برای رهایی از آن باید خودم را بکشم؟
اینها و بسیاری سؤالات دیگر، پرسشهای گوناگون ما در مواجهه با درد و رنجاند. اما بسیاری از ما شیوه فکر کردن به این سؤالات مهم را نیاموختهایم و در مواجهه با درد پریشان میشویم یا دست به انکار میزنیم.
گاهی فکر میکنم یکی از اساسیترین مهارتهای لازم برای زندگی، مهارت روشن فکر کردن به درد است؛ اینکه بدانیم درد را چگونه باید فهمید، تا چه حد باید آن را تاب آورد، چگونه باید از آن سخن گفت، چگونه باید کمک خواست، و چگونه باید به آیندهی آن فکر کرد.