آن روز، وقتی از تشییع جنازه بر میگشتیم، توی ماشین همه ساکت بودیم و آهنگ غمگینی از مختاباد پخش میشد:
ای دلبر عشوهگر، دلدار شیرین شکر
از بزم یاران سفر، کردی چـرا بیخبر
ما را نهادی بی ما، دریغا
تا چون سرآید هجر تو بر ما
ده ساله بودم. اولین مرگِ آشنایی بود که تجربه میکردم. فضیله خانوم (دوست مامان) با آن همه شورِ زندگی و مهربانی در تصادفی از دنیا رفته بود. من تمام مدت بُهتزده بودم. به سختی میتوانستم بفهمم چه اتفاقی دارد میافتد. میانهی همان آهنگ بود که رو کردم به پدرم و گفتم: “بابا، واقعاً یک نفر مُرده. میفهمین یعنی چی؟ اصلاً دیگه چهطور میشه زندگی کرد؟ چرا همهچیز براتون عادیه؟ چرا الان دنیا تموم نمیشه؟” انگار همهی بهتم تبدیل شده بود به عصبانیت. نمیفهمیدم چرا ما داریم بر میگردیم و میرویم پیِ زندگیمان.
بابا مکثی کرد و گفت:”میفهمم چی میگی اما مرگ کمکم برای آدم تبدیل میشه به یک چیز آشنا. شاید ما چون مرگ زیاد دیدیم، کمتر درگیر میشیم. منم همسن تو بودم همین حسو داشتم. دنیا جای عجیبیه بابا”.
آن روز قانع نشدم. راستش هیچوقت نتوانستم با مرگ فضیله خانم کنار بیایم. اصلاً در مرگ چیزی هست که بعید میدانم کسی به این راحتیها بتواند با آن کنار بیاید. امشب دوباره درگیر خاطرهی آن روز شدم.
داشتم به کشتههای این سالِ تلخ فکر میکردم و به آدمهایی که آسیب دیدند و زندانی شدند و هزینه دادند. این روزها همانقدر بهتزدهام و با خودم میگویم:”واقعاً یک عده آدم بیگناه کشته شدن، یک عالمه زندگی آسیب دید، خیلیها همین شب و روزها دارن با تلخی طاقتفرسایی شبهاشون رو صبح میکنن. ما چطور داریم به زندگیمون ادامه میدیم؟” به این چیزها که فکر میکنم، صدایی شبیه صدای آن روز بابا توی سرم میگوید: “سیاست چیز عجیبیه محمود. آدمهای واقعی، هزینههای سنگین میدن تا تغییرات تدریجی اتفاق بیفته” و حرفهایی شبیه این.
کلی با خودم حرف میزنم و همه کتابهای سیاست و تاریخی را که خواندهام به یاد میآورم. ولی چیزی در درونم هست که با این حرفها قانع نمیشود. تنها شنیدن چند کلمه از حرفهای مادر محمدحسن ترکمان کافی است تا دوباره آتش بگیرم. دلم نمیخواهد سیاست را بفهمم. با خودم میگویم من آدمِ فهمیدن این اتفاقات و کنار آمدن با آنها نیستم.