معلمی کردن در ایرانِ سالهای اخیر نوعی خطر کردن است. خودت را در تنگنایی قرار میدهی که اگر لذتی جبرانِ خستگیهایت را نکند، از پا میافتی.
از یک سو درآمدت آنقدر کافی نیست که خستگیها و خشمهای مراقبت را تا حدی از تو بگیرد و از سوی دیگر، شاگردانت هم با احساسات منفی، دلزدگیها و سردرگمیهایی روبهرو هستند که به مراقبتها و کمکهای تو بیش از هر زمان دیگری نیاز دارند.
آنها سوالاتی دارند که پاسخی برایشان نداریم و جدیتی در پرسشگری دارند که برای ما چندان آشنا نیست. این بچهها صراحت و صرافت بیشتری هم دارند و هرچند چنین چیزی ممکن است برایمان تحسینبرانگیز باشد اما کار با آن دشوار است.
معلمی کردن در این روزها یعنی دویدن، احساساتِ سخت و سنگین دانشآموزان و دانشجویان را در برگرفتن، با پرسشهای دشوار سر و کله زدن و به سختی راهی برای ترمیم و بازیابی خود پیدا کردن.
گاهی فکر میکنم یکی از مهمترین ضرورتهای معلمی در ایران امروز، یافتن اشتیاق و لذتی است که آدم را در این حرفه نگه دارد. برق نگاه و رشد آدمها، یادگرفتن مدام و نیازِ خود آدم به مراقبت کردن، تا حدی کار میکند. اما این نسخه نه فراگیر است و نه همیشه کارا. برای همین همچنان از خودم میپرسم چهطور میشود این روزها معلمِ “به قدر کافی” خوبی بود؟