مرگآگاهی به ما چه میآموزد؟ میگوید نخواه، رها کن و کناره بگیر چون وقتی مرگ هست، هیچ چیزی نمیارزد؟
میگوید بخواه، رها نکن، کناره نگیر اما حواست باشد که تا وقتی مرگ هست، هرچیزی به هر بهایی نمیارزد؟ (چیزها را بخواه اما به بهایی معقول و نه با هر رنج و محنتی).
یا میگوید بخواه، رها نکن، کناره نگیر، هر بهایی هم که داشت؟ (اصلاً وقتی مرگ هست عقلانیتِ هزینه و فایده دیگر چه معنایی دارد، همهاش تمام میشود).
راستش نمیتوانم دفاع قاطعی از موضعم بکنم، اما من مسئله را به صورت دوم میفهمم: تا زندهای بخواه ولی وزنِ چیزها را با حقیقت میراییات بسنج. اگر چیزی صرفاً در مقیاسِ جاودانگی خواستنی بود و بهای زیادی داشت، برای من که هر لحظه ممکن است بمیرم، نمیارزد. در این حالت، داشتنِ چیزها با هر بهایی نمیارزد، بودن با آدمها هم و حتی خودِ زنده بودن هم.
در این نگاه، آگاهی به مرگ به تنهایی قدرت بیاعتبار کردن خواستهای ما را ندارد؛ تنها ترازویمان را تغییر میدهد و خواستهای دور و دراز و وهمهای ناشی از روزمرّگی و فریبِ فرهنگ را از میان میبرد.