گفتم: دلم میخواهد بخوابم، زیاد، طولانی و شاید برای همیشه.
گفت: افسردهای؟
گفتم:نه، افسردگی را میشناسم. در کتابها نشانههایش را خواندهام. آنچه من تجربه میکنم افسردگی نیست، مواجهه عریان و طولانی با واقعیتِ دنیاست. من، همه داشتههایم را خرج کردهام. زورم به این همه غم نمیرسد.
گفت: همهاش که غم نیست؛ این همه چیزهای دیگر.
گفتم: میدانم. امّا کدام غذای شورِ غیرقابلِ خوردن، همهاش نمک است؟ من چیزهای دیگری هم در این دنیا میبینم امّا آنچه این دنیا در نهایت پیش رویم گذاشته شور از رنج است، بوی خون میدهد، از دهن افتاده و هر لقمهاش دلآشوب است. نمیتوانم به خوشیهایش دل ببندم. مدام دلم خالی میشود.