خودش را کشت. هیچکس دقیق نفهمید چرا، حتی خودش. این قصه بسیاری از خودکشیها است. خیلی وقتها خودکشی همینقدر معماگون باقی میماند.
قرار است پیامی به کس یا کسانی منتقل شود؟ قرار است خشمی که هیچ راه دیگری پیدا نکرده، به این شکل ابراز شود؟ فرد از خودش خشمگین و متنفر است و میخواهد ریشهی همهی مشکلاتش را از میان ببرد؟ رنجهایش غیرقابلتحمل شدهاند و راهی برای از میان بردنشان پیدا نمیکند؟ دیگر هیچ امیدی به تکرار نشدن ناکامیهایش ندارد؟ از رنجی در آینده میترسد یا نگران است در آینده (مثلاً به دلیل بیماری) خودش را از دست بدهد؟ زندگی را ملالآور و بیارزش میداند؟ ناخودآگاه این کار را میکند تا اینگونه از دیگران کمک بخواهد؟ در بنبستی از اضطراب و ناتوانی در تفکر گرفتار شده و تنها میخواهد از آن بیرون بیاید؟ امکانِ خودکشی زیاده از حد برایش فراهم است؟ دارد تقلید میکند؟ دلیلش همهی اینها یا بعضی از اینهاست یا شاید هیچکدامشان؟
اصلاً شاید دلیلی نداشته باشد و لازم باشد صرفاً به دنبال علت عصبشناختیِ این عمل برویم؟ قصهی هر خودکشی، قصهی پیچیده همنشینی دلایل و علتهای گوناگون است. خودکشی انواع گوناگونی هم دارد و نباید از صحبت کردن درباره آن ترسید.
دوست دارم این نوشته را با تعبیری از لاری گاتلیپ در کتابِ “بهتره با یکی حرف بزنی” به پایان ببرم: “مردم معمولاً به این دلیل حرف از خودکشی میزنند که به رنجشان پایان دهند، نه به زندگیشان. اگر راه دیگری برای پایان دادن به رنجشان پیدا کنند، به زندهماندن علاقمند میشوند”.
خیلی وقتها مسئله پیدا کردنِ راهی برای قابلتحمل کردن رنج است وگرنه سائق زندگی اگر به مانعی سخت برخورد نکند بیاندازه قوی است که حتی در عین بیمعنایی هم ما را زنده نگه دارد.