حسادت و رشک، تجربههای عجیبی هستند و احساساتِ ناخوشایندی را در ما دامن میزنند که نمیدانیم با آنها چه کنیم. این احساسات، اغلب اوقات حالمان را بد میکنند و احساس گناه، شرم، خودسرزنشگری و تمایلات پرخاشگرایانهی ویرانگری را به همراه میآورند. خیلی وقتها دیگری کاری برای رنجاندن ما نکرده است، اما همین که دارد زندگیاش را میکند، باعث آزارمان میشود. گاهی اوقات هم دیگری حتی در حالِ خوبی کردن به ما است و همین توان او در انجام کاری برای ما (که خودمان ناتوان از انجامش هستیم) مایهی حسادتمان به او میشود و نوعی احساس خصمانه را در ما بهوجود میآورد. حسادت و رشک، خیلی وقتها در شرایطی بوجود میآیند که انتظارش را نداریم؛ حتی در رابطههای عاشقانه که ظاهراً قرار است دو نفر را با هم یکی کند و خوبیهای هر کدام را به نحوی رازآلود به دیگری ببخشد یا در رابطه والد و فرزندی که قرار است بر مهری عمیق و والدانه استوار باشد. در این تجربهها، آنکه لذتی به ما میبخشد، ناتوانی یا ضعفی را در ما آشکار میکند و آنکه لذتی به او میدهیم، واجد چیزی میشود که خودمان فاقد آن هستیم.
نیچه معتقد بود، برخلاف بسیاری از سنتهای دینی و اخلاقی، حسادت را نباید یکسره انکار کرد یا در برابرش ایستاد. به عقیدهی او حسادتهایمان، فرصتهای خوبی برای خودشناسی هستند. حسادتهایمان به ما از زندگیهای نزیسته و بالقوههایمان میگویند؛ از ترسهایمان، از چیزهایی که میخواهیم باشیم و نیستیم و از چیزهایی که آرزویشان را داریم اما در رسیدن به آنها احساس درماندگی میکنیم. او معتقد بود باید حسادتهایمان را جدی بگیریم و با خودشناسیِ حاصل از آنها، زیستنی خودشکوفاتر را برای خودمان رقم بزنیم. به عبارت دیگر، وقتی به کسی حسودی میکنیم، باید بایستیم و بپرسیم چه چیزی در او هست که آن را میخواهم؟ آن وقت، به آن امر خواستنی فکر کنیم، ببینیم چه اولویتی برایمان دارد و چقدر در چارچوب واقعیت زندگی ما، شدنی است. آنگاه، به جای ویران کردن دیگری، در پیِ داشتن یا ساختن آن چیز برویم.
میدانم که از کار سختی حرف میزنم. حسادتها گاه چنان ویرانگر میشوند و گاه چنان همه زندگیمان را فرا میگیرند که گویی هیچ راهی جز ویران کردن خودمان و/یا دیگری باقی نمیگذارند. اما شاید بتوان عمیقاً احساسشان کرد و برای زیستنی بهتر از آنها کمک گرفت.