خوابمان آشفته شده است. باید بخوابیم. باید بتوانیم آرام بخوابیم و خواب ببینیم. بیثباتی، خوابمان را از ما گرفته است. گرفتار بیداری شدهایم و سوالات پر اضطرابمان را مدام تکرار میکنیم؛ آنقدر که اگر لحظهای خواب به چشمانمان بیاید، تنها نطفه کابوسی بسته میشود.
اُگدنِ روانکاو در جایی مینویسد: بیمار به جلسه درمان میآید چون خوابش آشفته شده و نمیتواند بخوابد، او توان رویا دیدنش را از دست داده است. روانکاو به او کمک میکند تا قرار بیابد، آشفتگی خوابهایش آرام بگیرد و توان رویا دیدنش را دوباره به دست بیاورد.
ما برای خوابیدن و رهایی از این بیداریِ کشدار، به ثبات، امید و باوری نیاز داریم که امنمان کند؛ به صدایی که بگوید این تبِ تند آرام میشود، دوباره روزهای معمولی از راه میرسند و مشکل هرچه که باشد، از پسش بر میآییم؛ صدایی که بگوید بخواب، بیدار که شدی جهان مثل قبل، امن و آرام خواهد بود. ما به صدایی امن در درون و در بیرونمان نیاز داریم.
این روزها که چنین صدایی کمیابتر از همیشه شده است، باید به گونه دیگری جبرانش کنیم. این روزها بیش از هر زمان دیگری نیازمند یکدیگریم. هر کدام از ما به هر دلیلی که حالش خوب شد، باید خودش را به دیگری برساند، آرامش کند و کابوسهایش را از او بگیرد. باید با کنار هم بودن، یکدیگر را امن کنیم، تا نوبتی بخوابیم و رویا ببینیم. این روزها را “تنها” نمیتوان سپری کرد. تنها اگر باشیم بیداری از پا درمان میآورد.