به زندگی که نگاه میکنی، پُر است از پیچیدگی. پیچیدگیهای سیاسی، پیچیدگیهای اقتصادی، پیچیدگیهای فنّی، پیچیدگیهای روانشناختی، پیچیدگیهای زیستشناختی و … . اما همین زندگی، با همه این پیچیدگیها، بیاندازه شکننده است. دنیایی دانش و فن و قدرت کسب میکنی اما زیستنت به مویی بند است و هیچ چیز، از این شکنندگی مصونت نمیکند.
این حقیقت را انگار همه از همان ابتدا میدانیم. اما غباری از امید و وهم و آرزو آن را میپوشاند. سالها زمان میبرد تا این غبار فرو بشیند. دستِ آخر اما زمانش میرسد. زمانی که با تمام وجودت پی میبری که همه این داشتهها و دانستهها، رشته نارک حیاتت را اندکی هم قطورتر نمیکنند. آنگاه جدّیتِ تصویر پیشِ رویت رنگ میبازد. این اتفاق میافتد؛ دیر یا زود. برای اغلب ما. این مواجهه غریب بالاخره از پس هر تلاشی برای فراموشی فرا میرسد.
در ادامه، تو میمانی و همان تلاشها و خواستنهای پیشین، اینبار اما با آگاهی به تُردی بینهایتِ زندگی. از اینجا به بعد، ادامه میدهی، اما سبکبارتر. میمانی، میخندی، لذت میبری و رنج میکشی ولی اینبار با بصیرتی متفاوت. گامهایت را آرامتر و رهاتر برمیداری و بیشتر تماشا میکنی. هنوز زندهای اما با آگاهی به مرگ؛ همچون مسافری که از تمام شدن سفرش باخبر است و لحظه لحظه تجربهاش را میبلعد.
چه کسی فکرش را میکرد که آگاهی به میرا بودن و شکنندگی، اینقدر رهاییبخش باشد.