دوستی برایم نوشته است:
«امّا پذیرش ترمیمپذیر بودن چیزها کافی نیست. آدم باید ترمیمناپذیر بودن یک سری چیزها را هم قبول کند. خیلی خوب است که آدم دل بدهد به این ایده و وحشت نکند از تغییر و شکستن و آسیبدیدن. امّا این قصّه یک طرف دیگر هم دارد. بعضی ها اینقدر دل میدهند به ترمیم کردن که فکر میکنند هر چیزی را برای همیشه می توان ترمیم کرد و زنده نگه داشت. آن وقت جهانشان پر می شود از چیزها و رابطه های هزاربار بند خورده بیاستفاده که به زور سرپا نگهشان داشته است. بعد این خودش می شود مایه یک دنیا درد و رنج. آدم باید یک جایی بپذیرد که بعضی چیزها را رها کند و دیگر زور نزند برای ترمیم کردنشان. باید این چیزها را رها کند و به چیزهای هنوز ترمیم پذیر جهانش برسد. باید هنرِ توأمان ترمیم کردن و رها کردن داشت؛ اینکه آدم بفهمد چه چیزهایی هنوز ارزش ترمیمکردن دارند و چه چیزهایی ترمیم کردنشان رنج بیهوده و آسیبِ دوباره است».
حرف خیلی مهمی زده بود. دلم نیامد آن را با شما شریک نشوم. هر کسی در گوشهای از این صحنه ایستاده و به آن نگاه میکند. این دوست من، سالها با هنرمندی تمام همه چیز و تقریباً همه چیز را ترمیم کرده و بند زده است. امّا میدانم حالا گوشهای ایستاده، درنگ کرده و دارد به چیزهای ترمیمناپذیر زندگیاش فکر میکند. دغدغهاش را میفهمم. ممنونم از او که برایم نوشت و تجربهاش را با من سهیم شد.