چون بباید برده را از خواجهای
عرضه دارد از هنر دیباجهای
چونک دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و کر و شل و لنگ
مولانا در دفتر اوّل مثنوی، لابلای قصه هدهد و سلیمان این دو بیت را میآورد. حرفهای زیادی در این حکایت هست ولی این یکی، چند روزی هست که مدام به ذهنم میآید. حرف مولانا این است که آدم میتواند برده باشد، کوچک و بزرگ زندگی اش دست دیگری باشد و روز و شبش را کس دیگری رقم بزند امّا باز هم اختیار داشته باشد واز اختیارش استفاده کند. میگوید بردهها توی بازار برده فروشها اینطور رفتار میکنند که وقتی ارباب بخشنده، خوش خلق و بزرگواری برای خرید میآید، هر هنری که دارند رو میکنند. همه همّشان را میگذارند برای اینکه به چشم این خواجه بیایند؛ از قدرت و زورِ بازو گرفته تا حسن خلق و منش و رفتار نیکو. امّا اگر خریدارِ زشت خو، بدمنش و بداخلاقی به سراغشان بیاید، خودشان را میزنند به بیماری، به کر و شل و لنگ بودن. هر هنری در اظهار ناتوانی و درماندگی دارند رو میکنند تا آن خریدار چشم از آنها بردارد و دست از آنها بکشد.
خلاصه حرف مولانا این است که برده هم میتواند اربابش را انتخاب کند؛ برده هم میتواند در اوج قید و اسارت، زندگی بهتری را برای خودش رقم بزند. بودن در خانه خواجه ای خوش اخلاق کجا و زیستن در خانه اربابی بدسیرت کجا؟ بنده آن اربابِ خوش سیرت، ای بسا تقدیر خوشی داشته باشد و از سر حسن اخلاق اربابش به آزادی هم برسد؛ امّا بنده آن ارباب بد سیرت در عسرت و سختی خانه آن ارباب جانش را از دست بدهد.
مولانا حرف عجیبی میزند. برده به ناچار برده است و به نظر میرسد آزادی اش بالکل از او سلب شده، امّا وقتی پای خریده شدن میرسد، گویی بیش از ارباب در این انتخاب نقش بازی میکند. هر بار که به این حکایت فکر میکنم تکان میخورم. با خودم فکر میکنم ماییم و جهانی از موقعیتها و تنگناهای ناگزیر. ولی انتخاب هایی هم داریم؛ انتخاب هایی که گاه ذره ذره در کنار هم میتوانند آزادی و رهایی ما را رقم بزنند. با این همه اغلب اوقات وا میدهیم به استیصال و درماندگیای خودخواسته و مقهور سیمای ترسناک موقعیت میشویم: «برده بیاراده در بازار برده فروشان کجا و آزادی کجا؟» امّا آزادی دقیقاً همینجاست. در همین ذرّه ذرّه بهره بردن از اختیار و واندادن به تقدیر.