تأملات

یک انقباض طولانی

امروز فکری ذهنم را خیلی مشغول کرده بود. این‌که اگر ایران نبودم و دیگر نمی‌خواستم به ایران برگردم، چه چیزهایی را این‌جا در این صفحه می‌نوشتم؟ بعد به این فکر کردم که اگر در این خانواده نبودم یا دیگر ارتباطی با اعضایش نمی‌داشتم، از چه چیزهایی و چطور حرف می‌زدم؟…
مشاهده ی مطلب

کار نویسنده: از چه چیز “باید” نوشت؟

نویسنده از چه چیزی “باید” بنویسد؟ باید تصویرگر واقعیت باشد -هرقدر تلخ- یا باید از امید بگوید؟ سال‌‌ها پیش نقد کریستین بوبن به کامو برای من مثل آینه‌ای بود که خودم را در آن می‌دیدم. بوبن می‌گفت تکرار واقعیت تلخ و گفتن از پوچی را دوست ندارد. جهان به قدر…
مشاهده ی مطلب

از رفتن و ماندن

اولی گفت: من نمی‌خوام از این‌جا برم. این جمع، این درختا، این طبیعت، اصلاً دلم نمیاد اینا رو بذارم و برم. دومی گفت: وقتی بری، اون‌جا هم همینا رو پیدا می‌کنی. اون‌جا هم آسمون و درخت و خاکِ بارون‌خورده پیدا میشه. اولی نگاهش را روی جمع چرخاند و گفت: ولی…
مشاهده ی مطلب

علیه فرسودگی

سال‌ها چیزی از او می‌خواستند که دلش با آن نبود. گذران عمرش اما در گرو پولی بود که برای این کار به او می‌دادند. هر سال احساس خستگی بیشتری می‌کرد. دیرتر به سر کار می‌رفت و بیشتر غرق خیالاتش می‌شد. آخر کسی نمی‌توانست ذهنش را از او بگیرد. این اواخر…
مشاهده ی مطلب

آیا همه‌اش همین بود؟ ترسیدن و ترسیدن و مردن؟

من ترسیدم. ما ترسیدیم. همه‌ ما زیاد ترسیدیم. از چیزهای زیادی ترسیدیم، از جایی به بعد (شاید حتی از آغاز) بی‌دلیل ترسیدیم. ما از تنهایی ترسیدیم، از تمام شدنِ خوشی ترسیدیم، از بی‌پولی ترسیدیم، از نمره‌ی کم ترسیدیم، از اخراج از کلاس ترسیدیم، از تصادف ترسیدیم، از غم ترسیدیم، از…
مشاهده ی مطلب

نامرئی بودن

نامرئی بودن، تجربه‌ی ترسناکی است؛ مثلاً نامرئی بودنِ یک بچه در خانواده‌اش، یک سالمند در جمع‌ها، یک مهاجر در میان مردم کشور جدید، یک آدم عادی در جمعی از آدم‌های متخصص، آدمی غمگین در میان آدم‌های شاد، معتادی در شهر، آدم‌های بی‌کس در اداره، دادگاه و … . نامرئی بودن،…
مشاهده ی مطلب

این چیزها واقعاً کار می‌کنند

این کارها روان‌شناس‌بازی، لوس‌بازی، فانتزی‌بازی یا روشن‌فکربازی نیست. واقعاً کار می‌کند. اینکه با آدم‌ها حرف بزنی واقعاً به خودت و آن‌ها کمک می‌کند. اینکه دوست‌داشتنت را به اعضای خانواده‌ یا نزدیکانت ابزار کنی، می‌تواند فاصله‌ و سختیِ ارتباط را از بین ببرد. این‌که خشمت را تجربه کنی و راهی برای…
مشاهده ی مطلب

او کجا رفته است؟

گفت: ادلّه‌ی علیه جاودانگی رو آدم تا وقتی می‌تونه بخونه و باهاشون هم‌دل باشه که عزیزی رو از دست نداده باشه. گفتم: یعنی چی؟ گفت: وقتی عزیزی رو از دست میدی، دیگه نمی‌تونی عقلانی و بی‌طرف به موضوع فکر کنی. نمی‌تونی فکر کنی عقلم میگه آدما می‌میرن و تموم میشن.…
مشاهده ی مطلب

معلمی و خطر کردن

معلمی کردن در ایرانِ سال‌های اخیر نوعی خطر کردن است. خودت را در تنگنایی قرار می‌دهی که اگر لذتی جبرانِ خستگی‌هایت را نکند، از پا می‌افتی. از یک سو درآمدت آن‌قدر کافی نیست که خستگی‌ها و خشم‌های مراقبت را تا حدی از تو بگیرد و از سوی دیگر، شاگردانت هم…
مشاهده ی مطلب

من آدمِ فهمِ سیاست نیستم

آن روز، وقتی از تشییع جنازه بر می‌گشتیم، توی ماشین همه ساکت بودیم و آهنگ غمگینی از مختاباد پخش می‌شد: ای دلبر عشوه­‌گر، دلدار شیرین شکر از بزم یاران سفر، کردی چـرا بی­‌خبر ما را نهادی بی ما، دریغا تا چون سرآید هجر تو بر ما ده ساله بودم. اولین…
مشاهده ی مطلب