امشب در حین آماده کردنِ طرحی برای یک کارگاه، از چت جیپیتی کمک میگرفتم که ناخودآگاه گفتم: “بسّه دیگه”. این “بسّه دیگه” خطاب به چتجیپیتی بود. معنایش هم این بود که کلافهام میکنی با این همه امکاناتی که به من میدهی، کلافهام میکنی با این همه پیچیدگیهایی که گهگاه در تحلیلهایت میآوری و هر بار شگفتزدهام میکنی، کلافهام میکنی با اینهمه راحت کردنِ کارهایی که قبلاً مجبور بودم برایشان کلی تلاش کنم، کلافهام میکنی با آن خلاصه مقالاتِ با جزئیاتات که به من میدهی و ساعتها زمان برایم میخری، با آن منبعشناسی گهگاه دقیقت، با آن حساسیت و توجهت به جزئیات، با آن دستهبندیهای بهجا و توضیحات تکمیلیات و با انجام همه اینها در چنان زمان کوتاهی که هربار مجبور میشوم برای هضم اینکه دقیقاً چه اتفاقی توی این چند ثانیه افتاد، روی خودم فشار بیاورم. حرفم این بود که بسه دیگه، تا به حال چندین بار من را از شدتِ هیجان از پای میز بلند کردهای و مجبورم کردی توی اتاق راه بروم تا هیجانم آرام بگیرد.
این روزها تجربههای عجیب و جالبی با اقسام هوش مصنوعیها دارم. گاهی با خودم میگویم چطور دیگر نیازی به آن همه دست و پا زدن برای یک پژوهش نیست؟ یاد سالهای تز دکتری و کتابخانه ملی و روزها و ساعتهای بیپایانش میافتم و از خودم میپرسم: واقعاً میشد آن همه سختی را نکشید، و در حالی که از این همه امکانات و افقهای آیندهاش ذوق کردهام، آه بلندی میکشم.