ما در آغاز بیش از پذیرش مرگ، به انکارِ آن نیاز داریم. مرگ برای روانِ کودکانهمان، باری بیش از توان است. برای همین در سالها یا دهههای آغازین عمر، مرگآگاهیِ بریدهبریده و انکار پیوستهتری را تجربه میکنیم. طبیعت هم معمولاً در این مسیر یاریمان میکند. تا جایی از عمر، مرگِ نزدیکانمان را به ندرت تجربه میکنیم و توانِ انکار مرگ و پس راندنش به آینده را بیشتر داریم.
ما برای زیستن در این جهان به “من” (ایگو) تابآوری احتیاج داریم که خطر ازهمگسیختگی تا جای ممکن از آن دور باشد. پس در آن سالهای شکلگیری باید مرگ را انکار کنیم تا “من” منسجمی بسازیم. مرگآگاهیِ زیاد در آن ایام خطری برای آن منِ قوامنیافته است.
امّا در جایی از مسیرِ رشد، توان عبور از این انکار را بیش از همیشه پیدا میکنیم. حالا دیگر در جهانِ پیرامونمان هم مرگ به آستانه رسیده است. در اینجا، چاره بیش از انکار، رویارویی با مرگ و پذیرفتن آن است. اگر پیشتر مرگآگاهی تهدیدی برای روانمان بود، حالا قدرتِ بیشتری را پیش رویمان میگذارد.
اکنون که از هم نمیپاشیم و مرگ هم انکارنکردنیتر است، مواجهه و تلاش آگاهانه برای پذیرش، راهِحل کارآمدتری خواهد بود. هرچند ما آدمیان برای پذیرشِ مرگ و کنار آمدن با آن ساخته نشدیم، امّا در این دوره از عمر، بهتر است به آن فکر کنیم، از آن بگوییم و بشنویم و هر بار با رویارویی با آن، چشمانمان را بیشتر به تاریکی عادت دهیم.