اولی گفت: من نمیخوام از اینجا برم. این جمع، این درختا، این طبیعت، اصلاً دلم نمیاد اینا رو بذارم و برم.
دومی گفت: وقتی بری، اونجا هم همینا رو پیدا میکنی. اونجا هم آسمون و درخت و خاکِ بارونخورده پیدا میشه.
اولی نگاهش را روی جمع چرخاند و گفت: ولی شما، شماها که پیدا نمیشین. شما رو که نمیتونم با خودم ببرم.
دومی گفت: ولی دوستای جدید پیدا میکنی. ما هم که بالاخره یک جوری با هم در ارتباطیم.
اولی گفت: این “یک جوری” درد داره. من میخوام همینجا بمونم و از نزدیک باهاتون در ارتباط باشم.
دومی گفت: اونقدرم که فکر میکنی درد نداره. دلتنگی باقی میمونه ولی نه به شدت روزهای اول. کمکم خودتو اونجا پیدا میکنی.
اولی گفت: وقتی به رفتن فکر میکنم دردم میگیره، وقتی به موندن هم فکر میکنم، کلافه میشم. دلم به نرفتنه اما …
دومی گفت: اگر الان نمیتونی یا نمیخوای بری، موضوع رفتن رو از ذهنت بذار کنار، مثلاً برای یک زمان سهساله. توی این زمان مثل کسی زندگی کن که مونده. بعد دوباره اگر حس کردی لازمه، اون وقت بهش برگرد و دوباره برای سه سال دیگه تصمیم بگیر. تعلیق و رفت و برگشتِ مدام از همه چیز بدتره. همین لحظه و همینجا رو هم از آدم میگیره. جواب بعضی سؤالها رو احوالمون توی زمان مشخص میکنه. برای همین گاهی لازمه فعلاً بذاریمشون کنار تا بتونیم زندگی کنیم. بعد، خودِ این زندگی بهمون میگه چه کار کنیم. اما وقتی معلّق زندگی کنیم حتی نمیتونیم بفهمیم زندگیِ توی موندن چه شکلیه که بتونیم تصمیم بگیریم.
اولی گفت: کاش اینطوری نبود. کاش همهچیز اینقدر سخت نمیشد.