اسمش را شاید بشود گذاشت خستگی یا خشمِ دینی؛ اینکه آدم دیگر دلش نخواهد به دین و هر چیزی مرتبط با آن فکر کند یا وقتی حرف این امور به میان آمد درونش پر بشود از خشم. این را آدمهایی تجربه میکنند که از دینداران و دینخوییشان آسیبی عینی یا عاطفی دیدهاند. این خستهها، پر از احساس و تداعی منفیاند. یعنی تا پای دین به میان میآید، زخمهایشان را به یاد میآورند و تا سخن از باید و نبایدهای دینی میشود، ملال و خشمی عمیق به جانشان میافتد.
اینکه برای این آدمها استدلال بیاورید در دفاع از خدا و دین، مثل این است که به فردی زخمی و خونی، از مزایای باندپیچی و قرص بگویید اما مرهمی برایش نداشته باشید. اگر در پیِ کمک به او و نه ارضای خودشیفتگی خودتان هستید، با او دوستی کنید و به او عشق بورزید. اگر بنا باشد گذارش دوباره به دینداری بیفتد، جز از راه محبت و مراقبت نخواهد بود؛ از راه اینکه ببیند دین میتواند آدمهای مهربان و انساندوست تربیت کند و نه آدمهایی که همهچیز را (حتی حقوق انسانی را) مشروط میکنند به باور و عمل دینی.
اگر هم گذارش دوباره به نوعی دین یا دینداری نیفتاد، به قول حافظ شیرازی: طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک / چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟ لابد دردش از آن جنس نیست که دین چارهاش باشد، یا از آن جنس نیست که دینِ شما کاری برای آن بکند. او میگردد و چاره معنویِ خودش را بالاخره در جایی پیدا میکند.
مختصر اینکه خستگی دینی را جدی باید گرفت. در این گوشه از دنیا که نان را به نام دین بند آوردهاند، آدم خسته نشود، خیلی جانسخت است.