این روزها، وقتی کسی میمیرد، دیگر نه خیلی حیرت میکنم و نه خیلی سؤالی دربارهی مرگ میپرسم. انگار کنار آمدهام با قواعد این بازی. انگار پذیرفتهام که همین است دیگر: میآییم، سرکشی میکنیم، میخواهیم نظم جهان را تغییر بدهیم، میخواهیم با هر چیزی از عشق ورزیدن و پول درآوردن گرفته تا مشهور شدن و حتی کتاب خواندن و فکر کردن جلوی زمان را بگیریم، اما نمیشود. بعد کمکم میفهمیم که برای طبیعت فرقی میان ما و حیوانات دیگر وجود ندارد و به وقتش (اگر نه زودتر) کارش با ما هم تمام میشود و راهیمان میکند. بعد که این حقیقت را فهمیدیم، یعنی عمیقاً درک کردیم، آن وقت بعضی از ما دست بر میداریم از جنگیدن با زمان و تقلا برای همیشه بودن و همیشه ماندن. آن وقت است که پرسشهای دیگری از خودمان میپرسیم و ممکن است به سراغ چیزهای دیگری برویم.
خلاصه اینکه این روزها وقتی خبر مرگی را میشنوم، همهی سؤالات فلسفیِ توی سرم را کنار میزنم و میپرسم: زندگی که میکرد حالش خوب بود؟ چهقدر خودش را اذیت کرد؟ چه دردهایی کشید؟ توانست خودش را ببخشد؟ توانست از فرصتش استفاده کند؟ چهقدر توانست چیزی را داشته باشد که دلش میخواست؟ چیزهایی که میخواست حالش را خوب میکرد یا خواستههایش هم خودآزاری بود و …؟ آن وقت، زمانی که ببینم کسی روی هم رفته خوشیهای زندگیاش بیشتر از رنجهایش بوده، چندان برای خودش و برای خودم غصه نمیخورم. میگویم میوهی رسیده چیده میشود دیگر، کمی زودتر یا کمی دیرتر.
پانوشت: به یاد حمیدرضا صدر و دو آشنای دیگر