زخم های جسمی قابل رویتند. میتوان ابعادشان را دید، عمقشان را سنجید، برای تحمل دردشان کاری کرد و میتوان دیر یا زود علاجی برایشان یافت. از زخمهای جسمی میتوان با دیگران سخن گفت، میتوان زخم را نشانشان داد و تسلّی خواست و میتوان در تحمل رنجشان با دیگری شریک شد. زخم های جسمی، تصویر متناسبی از درد و رنجاند؛ همانقدر که دلخراشاند، همانقدر هم مراقبت و دلسوزی بر میانگیزند.
اما زخم های روانی چنین نیستند. زخم روانی هرقدر عمیقتر و دردناکتر ، از رؤیت دیگران و تسلی آنها دورتر. زخم روانی را نمی توان به این راحتی دید، تشخیصش داد، عمقش را سنجید و برای تحمل دردش کاری کرد. زخم های روانی را نمی توان به این راحتی با دیگران در میان گذاشت و در تحمل درد و رنجش از دیگری یاری گرفت. نه آنقدر واضح و معلومند و نه آن قدر قابل گفتگو و قابلفهم. زخمهای روانی در هاله ای از ابهام و شرم، در هالهای از گنگی و رازآلودگی پنهان میشوند. زخم روانی را حتی از خودت هم پنهان میکنی.
همیشه از خودم میپرسم برای این زخم های روانی چه باید کرد؟ زخم های روانی خودم و زخم های روانی دیگران؟ کاش آدمها پنجرههای امنی به هم میداشتند که میشد هر از چندگاه، سری از آنها بیرون کرد و با کسی از زخم های روانی گفت. کاش آدمی پنجرهای به درون خودش داشت و گهگاه برای خودش دلسوزی میکرد، خودش را نوازش میکرد و تسکینی برای دردهای خودش مییافت. کاش دوستی بود که میشد بدون شرم همه زخم هایت را برایش آشکار کنی و او به چشم هایت نگاه کند و بگوید: نگران نباش. با هم خوبش میکنیم.