این تجربه آشنایی برای ماست که هیچ بحرانی را تنها تجربه نمیکنیم. یعنی همیشه لااقل دو بحران را به طور همزمان تجربه میکنیم. مثلاً وقتی سیل میآید، همزمان هم با سیل دست و پنجه نرم میکنیم و هم با بیاعتمادی؛ بحرانی که همیشه هست ولی بواسطه حضورِ بحرانی تازه تشدید میشود و دوباره به چشم میآید. این بیاعتمادی، گستره وسیعی هم دارد. از بیاعتمادی به صداقتِ خبری گرفته تا بیاعتمادی به کفایتِ اجرایی و بیاعتمادی به خیرخواهیِ عملی. تقریباً در هر سطحی که فکرش را بکنید، به همه اجزای ساختار سیاسی کشور بی اعتماد شدهایم. این بی اعتمادی و ناامیدی از ساختاری سیاسی برای من حسّ نوعی بیپدری را تداعی میکند. البته نمی گویم نسبتِ مردم با حاکمیت همیشه نوعی رابطه والد و فرزندی است، گونههای دیگری از رابطه هم ممکن است ولی آنقدر دولت و حاکمیت در ایران گسترده و صاحب نفوذ است که در فقدان چنین اعتمادی، حسی که بیشتر از همه تجربه میکنم همین بیپدری است: نبودِ پدری مراقب، قابل اطمینان و امن، نبودِ پدری خیرخواه و قابل اعتماد، نبود مرجع اقتداری قابل اتّکا که بتوان حرفهایش را باور کرد، به کفایتش اطمینان داشت و برای امنیتی حداقلی به او تکیه کرد.
در این شرایط، هر بحرانی که از راه میرسد، اوّلین چیزی که به ذهن میآید این است که نکند در نبودِ چنین پدری از پا در بیاییم؟ ممکن است سطحی از این احساس بیاعتمادیِ تشدید شده واقعی هم نباشد، ولی هرچه که هست در دلِ مواجهه هر روزه و مستمر مردم با حاکمیت شکل گرفته است. در این شرایط و در این بحران تازه، باید پرسید چه چیزی بیشتر میکشد و اثر دیرپاتری میگذارد: کرونا یا بی پدری؟ کرونا میآید و میرود، امّا این همه هراس، این همه بیاعتمادی و این همه سرگشتگی در روانِ تک تکِ ما مردم باقی میماند. وقتی مینویسند:« اینجا چین نیست که برایتان ۱۰ روزه بیمارستان بسازند»، یا «ترکیه نیست که خبرِ صادقانه بدهند» یا «کانادا نیست که مراقبتان باشند» و «خودتان باید مراقب خودتان باشد»، این یعنی آنچه بیشتر میکشد زخمِ عمیق بیپدری است. کاش میشد برای این زخم کاری کرد. گاهی اوقات احساس میکنم مهمترین رسالت هر کدام از ما چه به عنوان بخشی از بدنه اجرایی و حاکمیتی کشور و چه به عنوان شهروندان عادی این است که از اعتمادِ هم مراقبت کنیم و پشتوانه هم باشیم. خرده اعتمادها و ته مانده ای از امنیت هم حال بسیاری از ما را خوب خواهد کرد.