باران میبارد. دستم را از پنجره بیرون میبرم. مگر گیاهم که تنم اینطور از قطرات باران به وجد میآید؟ کودکی در درونم شروع به دویدن میکند. میپرد توی آبگرفتگیهای خیابان. اولی را با احتیاط، دومی را با شوق و سومی را با لذّتی دیوانهوار. از خیس شدن نمیترسد. فکرش را بکن: آسمان ناگهان قطره قطره میچکد روی پوست تنت. میخواهی به وجد نیاید آن کودکِ همیشه تشنهی شوق؟ میخواهی تنش را به آسمان نسپارد؟
دوباره همان زندگی به سراغمان میآید.
در روزهای کرونا، تصور بسیاری از ما این بود که تا مدّتها قرار است سایه احوالی آخرالزّمانی بر جلسات درمان