ADD ANYTHING HERE OR JUST REMOVE IT…

چشمانی غبارگرفته باقی می‌ماند

وقتی یک دوستیِ نزدیک آسیب می‌بیند یا از دست می‌رود، غباری از غریبگی جهانِ آدم را پُر می‌کند. وقتی دوستیِ نزدیکی به غریبگی می‌رسد، دیواری شیشه‌ای میان تو و خاطراتت قرار می‌گیرد: آن‌ها را به یاد می‌آوری امّا همین‌جا متوقف می‌شوی. نه دیگر می‌توانی با او شریکشان بشوی و نه جرئت و توانِ مرور تنهاییشان را داری.

 وقتی دوستی از نزدیک‌ترین فاصله، به جایی دور و دست‌نیافتنی می‌رود، چیزی در تو فرو می‌ریزد؛ چیزی از جنسِ اعتماد به خودت. تو بخشی از خودت را از دست داده‌ای. وقتی دوست نزدیکی دوستی‌اش را از تو می‌گیرد و آشنایی‌اش را میانتان باقی می‌گذارد، دانشی زیاد امّا بی‌فایده با تو می‌ماند: از علائق او خبر داری، چیزهای مهم زیادی را در مورد او می‌دانی، از گذشته‌اش باخبری، حتی می‌دانی چه می‌کند یا چه خواهد کرد، امّا هیچ کدامِ این دانستن‌ها به کاری نمی‌آیند؛ شاید مگر به کارِ خراشیدنِ روحت. وقتی دوستِ نزدیکی تو و خاطراتتان را ترک می‌کند یا تو این غریبگی را رقم می‌زنی و از شهرِ خاطرات و لبخندها و همدلی‌هایتان می‌روی، چیزی در خاطر جهان باقی می‌ماند که تنها دو نفر از آن باخبرند، امّا دونفری که دیگر کاری به آن ندارند. خاطر جهان پر از تصاویر بندهایی است که زمانی آدم‌ها را به زندگی وصل می‌کردند و حالا رها شده، به هیچ‌کجا وصل‌اند.

چیزی عادی می‌شود؟ شاید. امّا اگر غبار این غریبگی حتی یک بار به جانت افتاده باشد می‌دانی که شاید این غبار فرو بنشیند، اما چشمانی غبارگرفته برایت باقی می‌ماند و جهانی مدفون در خاطرات؛ خاطراتی که ناگاه به یادت می‌آیند و غمناک و حسرت‌آلود، روی دست و دلت می‌مانند.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من