ویتگنشتاین تعبیر جالبی دارد؛ میگوید نحوه زیست ما، بعضی چیزها را برایمان روشن و بعضی چیزها را مبهم و غیرقابلفهم میکند. شبیه همین حرف را مارکس هم با تاکید بر مفهوم طبقه میزند. روانکاوها هم به شیوههای مختلفی همین حرف را میزنند. این یعنی فهمیدن، همهاش در گرو قدرت استدلال یا روشنی ادله نیست. اینکه ما کجا ایستادهایم، چگونه به جهان نگاه میکنیم، دانستن چه چیزی برایمان معنادار و ارزشمند است و چگونه زندگی میکنیم، تا حد زیادی تعیین میکند که چه چیزی را و چطور بفهمیم. برای همین، خیلی وقتها گفتگو (علیرغم اینکه میگویند بهترین روش است) به کار نمیآید. نحوه زیست ما از پیش امکان دیدن و فهمیدن بعضی چیزها را از ما گرفته است. در این صورت، گفتگوی امیدوارانه فقط خشمِ بیشتر ایجاد میکند. چیزی را میگویی که دیگری توان وجودی درکش را ندارد و دیگری چیزی میگوید که تو از پس فهمیدنش بر نمیآیی. در این حالت، انتخابِ بهموقع سکوت، بهترین تصمیم ممکن است. در غیر این صورت، گفتگو نتیجه عکس میدهد و به جای مفاهمه، به ابزاری برای انتقال خشم بدل میشود. در گفتگو باید ظرفیتهای خودمان و دیگری را بشناسیم و حواسمان باشد که گفتگو هم محدودیتهایی دارد و همیشه بهترین راه نیست.
دوباره همان زندگی به سراغمان میآید.
در روزهای کرونا، تصور بسیاری از ما این بود که تا مدّتها قرار است سایه احوالی آخرالزّمانی بر جلسات درمان