هر کدام از ما بعضی روزها مثل قهرمان رمانهای اگزیستانسیالیستی از خواب بیدار میشویم؛ گاه غرق در تلخی و بیمعنایی، گاه غرق در بیتفاوتی نسبت به همه چیز، گاه غرق در حیرتِ زنده بودن، گاه سرگردان میان زمین و هوا و گاه در دل بحرانی سخت و طاقتفرسا که همه چیز را برایمان تبدیل به مسئله کرده است. بعد خیره میشویم به سقف یا به دیوار اتاق و به فکر فرو میرویم. خیلی وقتها، این روزمرگی است که به یاریمان میآید و دوباره فرصت فراموش کردن را به ما میدهد. هر کدام از ما بالاخره وظایفی داریم و در پیِ چیزهایی هستیم. کمی بعد از بیداری، آن چیزها دوباره راه خودشان را به دنیای ما باز میکنند و دوباره به چیزی از جنس زندگی-فراموشی برِمان میگردانند (و چه خوب که این کار را میکنند).
در این بین اما برزخی هست میانِ خواب و بیداری که هنوز لباسِ هشیاری و روزمرگی را به تن نکردهایم و نیمهخواب-نیمهبیدار در بستر از این پهلو به آن پهلو میشویم. در این لحظات، جایی در میانِ واقعیت و خیالیم و با هر احساس و تجربهای بیسپر و بیسلاح روبرو میشویم. در این لحظات، حساسیت غریبی به بعضی چیزها پیدا میکنیم، بسیاری مسائل را لاینحل میدانیم و کلافه و سرگردان به چیزهایی فکر میکنیم که تلخیشان گاه تمام روز در کاممان باقی میماند. در این لحظات، به تعبیری منِ هشیارِ ما هنوز از راه نرسیده و منِ رؤیابینمان که از میانهی کابوسی برخاسته، اینک در بیداری کنترل افکارِ ما را در اختیار دارد.
راستش هرچه تلاش میکنم بگویم این لحظات، برشهای معذبی از آگاهیِ سرگردان میانِ خواب و بیداریاند، دلم رضا نمیدهد. یعنی نمیتوانم صرفاً به بعضی حالات عصبشناختی نسبتشان بدهم و بگویم مغز در گذار از خواب به بیداری، چنین اوهام و هذیانهایی را تجربه میکند. احساس میکنم این افکار و احساسات، بیش از بسیاری لحظات دیگر، دماسنج زندگی ما و پیشگویِ احوالمان هستند. آنها بخشی واقعی از مواجههی ما با زندگیاند و حقایقی را در مورد ما آشکار میکنند. حتی اگر همهی روز مثل قهرمان رمانهای عامهپسند باشیم، بخشی از روانِ ما قهرمانِ رمانی اگزیستانسیال یا نهیلیستی است که با پرسشهای سخت و مهمی درباره زندگی دست و پنجه نرم میکند و میکوشد از میانِ آنها راهی برای زیستن پیدا کند. ما آدمها چندپارهایم و بخشهایی از ما تنها در فاصلهی میان بیداری و برخاستن از بستر خودشان را آشکار میکنند.