گاهی در میانهی یک حال خوب، ناگهان دلتنگی غریبی به سراغت میآید؛ غمی آرام که دلت نمیآید رهایش کنی. غمی که خیرهات میکند به سمتی و تا کسی نپرسد “کجایی؟” دست از آن بر نمیداری.
اما این غمِ بیموقعِ کموبیشِ خواستنی از کجا میآید؟ غمِ آگاهی از تمام شدنِ این حال خوب است؟ غمِ جای خالی کسی است که کاش میبود و در این حال خوب شریک میشد؟ غم یادآوریِ لحظاتِ خوبِ گذشته است که دیگر نیستند و بر نمیگردند؟ غمِ نبودنِ کسی است که پیشترها علت و همراه حال خوبت بود؟ غمِ آگاهی از میرایی انسان و هیچ شدن است؟ غمِ به یادآوردن لحظات ناشاد بسیاری است که در میانهی روزهای دیگرت تجربه میکنی؟ دلتنگیِ گنگی است که حتی دلیلش را هم نمیدانی؟ غمی است که به جای اضطراب تجربهاش میکنی و اگر رهایش کنی، اضطراب درونت را پُر میکند؟ نشانهی افسردگی و خلق پایین است؟ نمیدانم. شاید همه اینها است.
غم، جغرافیای خودش را دارد و همیشه تن به سادهسازی و فهمیده شدن نمیدهد. هرچه هست، جایی در میانهی یک حال خوب، در میانهی یک جمعِ دلنشین یا در میانهی لذت بردن از یک خبر خوب، غمی به سراغت میآید که رهایش نمیکنی، نمیخواهی/نمیتوانی که رهایش کنی.